ₚₐᵣₜ۱۶
ₚₐᵣₜ۱۶
_برای چی اینجا خوابیدی؟
+کلید اتاقم رو یادم رفته بود با خودم بیارم...مجبور شدم اینجا منتظر بمونم تا اجوما بیدار بشه و یه کلید دیگه بهم بده..
_خیلی خب...بلندشو برو کلیدتو بگیر..
+آ...آقا!شما باید امروز استراحت کنید...هنوز کامل خوب نشدید...
_من خوبم...راستی در موردش به آقای کیم نگو خب؟
سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم و از اجوما کلید گرفتم و رفتم توی اتاق...بعد از دوش گرفتن و خشک کردن موهام روی تخت دراز کشیدم و دستم رو روی پیشونیم گزاشتم...
+(سرفه)همینم فقط کم بود(سرفه)
قرص خوردم و خوابیدم تا شاید بهتر شم...
*یااا بلند شو بیا کمک کن....باید همه جا رو برق بندازیم...
از جام بلند شدم و لباس راحتی پوشیدم و رفتم پایین...
+من پله ها و راهرو رو تمیز میکنم(سرفه)
*..........سرماخوردی؟
+چیزی نیست....دارو بخورم خوب میشم...
*فعلا نمیتونم بزارم استراحت کنی پس فقط پله ها رو طی بکش..
ساعت هشت شب بود و کارم تموم شده بود....به اجوما گفتم و رفتم بالا یکم بخوابم...راهرو تاریک بود و فقط حاله ی نوری از یکی از اتاق ها معلوم بود...کسی توی اون اتاق نمیرفت برای همین برام عجیب بود که چراغش روشنه...در رو آروم باز کردم و رفتم داخل....شبیه اتاق مامانبزرگا تزئین شده بود...دیوار اتاق سفید با گل های کرمی و نارنجی بود...یه تخت قدیمی و یه میز کوچیک گوشه ی اتاق بود....روی میز چند تا قاب عکس بود که شیشه ی یکی از اونها شکسته بود...رفتم جلو و با دقت به آدمای توی عکس نگاه کردم...ارباب با یه پسر دیگه دستشون رو دور گردن هم انداخته بودند و لبخند میزدند...
+ا....این خیلی آشناست
_برای چی اینجا خوابیدی؟
+کلید اتاقم رو یادم رفته بود با خودم بیارم...مجبور شدم اینجا منتظر بمونم تا اجوما بیدار بشه و یه کلید دیگه بهم بده..
_خیلی خب...بلندشو برو کلیدتو بگیر..
+آ...آقا!شما باید امروز استراحت کنید...هنوز کامل خوب نشدید...
_من خوبم...راستی در موردش به آقای کیم نگو خب؟
سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم و از اجوما کلید گرفتم و رفتم توی اتاق...بعد از دوش گرفتن و خشک کردن موهام روی تخت دراز کشیدم و دستم رو روی پیشونیم گزاشتم...
+(سرفه)همینم فقط کم بود(سرفه)
قرص خوردم و خوابیدم تا شاید بهتر شم...
*یااا بلند شو بیا کمک کن....باید همه جا رو برق بندازیم...
از جام بلند شدم و لباس راحتی پوشیدم و رفتم پایین...
+من پله ها و راهرو رو تمیز میکنم(سرفه)
*..........سرماخوردی؟
+چیزی نیست....دارو بخورم خوب میشم...
*فعلا نمیتونم بزارم استراحت کنی پس فقط پله ها رو طی بکش..
ساعت هشت شب بود و کارم تموم شده بود....به اجوما گفتم و رفتم بالا یکم بخوابم...راهرو تاریک بود و فقط حاله ی نوری از یکی از اتاق ها معلوم بود...کسی توی اون اتاق نمیرفت برای همین برام عجیب بود که چراغش روشنه...در رو آروم باز کردم و رفتم داخل....شبیه اتاق مامانبزرگا تزئین شده بود...دیوار اتاق سفید با گل های کرمی و نارنجی بود...یه تخت قدیمی و یه میز کوچیک گوشه ی اتاق بود....روی میز چند تا قاب عکس بود که شیشه ی یکی از اونها شکسته بود...رفتم جلو و با دقت به آدمای توی عکس نگاه کردم...ارباب با یه پسر دیگه دستشون رو دور گردن هم انداخته بودند و لبخند میزدند...
+ا....این خیلی آشناست
۷.۱k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.