عروسک خانوم من
p1۴
اونروز کوک رفت خونه و به پدرش گفت ...
کوک: بابا ا.ت پدرش رفت سر کار
٪خوبه...برو بالا غذا بخور
کوک: راستی بابا من داداش میخوام
٪دوباره شروع کردی؟
کوک: بابا تا کی ا.ت باهام تو یه مدرسه میمونه؟من برادرم رو میخوام
٪باشه با مامانت صحبت میکنم
جونگ ایل ویو
دوباره وارد اطلاعات شدم ولی همون بود که بود ....نه اطلاعی از اخراج نه اطلاعی از کار دیگهای....مشکوک بودم چون جاسوس هام گفتن جاهای مختلفی میره اما سر کار نمیره و جاهایی که میره یهو غیبش میزنه...هوففف
پدر کوک به اتاق مشترکش رفت و زنش رو در حال لباس پوشیدن دید آروم بغلش کرد و از پشت گوشش گفت
٪کوک برادر میخواد و منم نمیتونم با یه بچه زندگی کنم
م.ک: منم کوک رو نمیخواستم چطور میگی یه بچه دیگه هم بیاریم
٪موقعیت من الزام میکنه که بچه دیگه ای هم داشته باشیم
م.ک: جونگ ایل من بچه دار نمیشممممممم
٪باید بشی عزیزم (گوشش رو بوسید)
م.ک: جونگ من ...منم بچه میخوام...هق هق ولی من بچه دار نمیشم....
٪یعنی چی؟
م.ک: خواهشا ول کننننننن من بعد از کوک خیلی ناراحت شدم.... عمل کردم و الان بچه دار نمیشم اما من یه دختر یا یه پسر دیگه هم میخوام
٪بی اجازه من؟!!!!
م.ک: جونگ ایل....گذشته ها گذشته من دیگه....بچه دار نمیشم
پدر کوک شک زده به زنش نگاه کرد و از در رفت بیرون و به کوک گفت که مامانت بچه نمیخواد
رویداد: جونگ ایل از اینکه چند بار توی عملیات ها و زنش بیخبر عمل کرده بود و نمیتونست اصلاعات پدر لی ا.ت رو در بیاره ناامید و به شدت عصبانی بود....روز ها میگذشت و دوستی ا.ت و کوک بیشتر میشد از شانس کوک ا.ت خیلی دختر خفنی بود دقیقا همونجور که کوک دوست داشت چنین شخصیتی کنارش باشه.....سال ها گذشت و الان کوک ۱۶ و ا.ت ۱۵ ساله شده بود شاید کمتر میرفتن و میومدن ولی کاملا رابطه قبلی رو داشتن و پدربزرگ کوک احساس تحول توی پسر بزرگش میکرد(پدر کوک)پس خودش رو آماده کرد و پدر ا.ت هم فراخوانش رو دریافت کرد و شروع کرد کار کردن روی ا.ت و پدربزرگ کوک از لی هانجه هو خواست که دخترش بیاره تا اونو ببینه
ویو روز دیدار
پ.ک: الو سلام هانجه چطوری
!!سلام رئیس بزرگ احوال شما ما که خوبیم
پ.ک: هههه ما هم خوبیم...آنروز ا.ت رو بیار
!!چشم رئیس برادرتون رئیس بزرگ دوم میاند؟
پ.ک: اره دیگه دخترت باید همه چیز رو بدنه...الان ساعت ۳ هست پنج بیارش
!!چشم رئیس....فعلا
پدربزرگ کوک گوشی رو قطع کرد و از توی گاوصندوق رمزیش کلید اتاقی رو در آورد و گذاشتش روی نیز...خیره به کلید روی میز نگاه کرد
....
۳۰💔
لایک؟
لایکککک؟
#سناریو
#تکپارتی
#بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
#فیک_کوک
#عروسک_خانوم_من
اونروز کوک رفت خونه و به پدرش گفت ...
کوک: بابا ا.ت پدرش رفت سر کار
٪خوبه...برو بالا غذا بخور
کوک: راستی بابا من داداش میخوام
٪دوباره شروع کردی؟
کوک: بابا تا کی ا.ت باهام تو یه مدرسه میمونه؟من برادرم رو میخوام
٪باشه با مامانت صحبت میکنم
جونگ ایل ویو
دوباره وارد اطلاعات شدم ولی همون بود که بود ....نه اطلاعی از اخراج نه اطلاعی از کار دیگهای....مشکوک بودم چون جاسوس هام گفتن جاهای مختلفی میره اما سر کار نمیره و جاهایی که میره یهو غیبش میزنه...هوففف
پدر کوک به اتاق مشترکش رفت و زنش رو در حال لباس پوشیدن دید آروم بغلش کرد و از پشت گوشش گفت
٪کوک برادر میخواد و منم نمیتونم با یه بچه زندگی کنم
م.ک: منم کوک رو نمیخواستم چطور میگی یه بچه دیگه هم بیاریم
٪موقعیت من الزام میکنه که بچه دیگه ای هم داشته باشیم
م.ک: جونگ ایل من بچه دار نمیشممممممم
٪باید بشی عزیزم (گوشش رو بوسید)
م.ک: جونگ من ...منم بچه میخوام...هق هق ولی من بچه دار نمیشم....
٪یعنی چی؟
م.ک: خواهشا ول کننننننن من بعد از کوک خیلی ناراحت شدم.... عمل کردم و الان بچه دار نمیشم اما من یه دختر یا یه پسر دیگه هم میخوام
٪بی اجازه من؟!!!!
م.ک: جونگ ایل....گذشته ها گذشته من دیگه....بچه دار نمیشم
پدر کوک شک زده به زنش نگاه کرد و از در رفت بیرون و به کوک گفت که مامانت بچه نمیخواد
رویداد: جونگ ایل از اینکه چند بار توی عملیات ها و زنش بیخبر عمل کرده بود و نمیتونست اصلاعات پدر لی ا.ت رو در بیاره ناامید و به شدت عصبانی بود....روز ها میگذشت و دوستی ا.ت و کوک بیشتر میشد از شانس کوک ا.ت خیلی دختر خفنی بود دقیقا همونجور که کوک دوست داشت چنین شخصیتی کنارش باشه.....سال ها گذشت و الان کوک ۱۶ و ا.ت ۱۵ ساله شده بود شاید کمتر میرفتن و میومدن ولی کاملا رابطه قبلی رو داشتن و پدربزرگ کوک احساس تحول توی پسر بزرگش میکرد(پدر کوک)پس خودش رو آماده کرد و پدر ا.ت هم فراخوانش رو دریافت کرد و شروع کرد کار کردن روی ا.ت و پدربزرگ کوک از لی هانجه هو خواست که دخترش بیاره تا اونو ببینه
ویو روز دیدار
پ.ک: الو سلام هانجه چطوری
!!سلام رئیس بزرگ احوال شما ما که خوبیم
پ.ک: هههه ما هم خوبیم...آنروز ا.ت رو بیار
!!چشم رئیس برادرتون رئیس بزرگ دوم میاند؟
پ.ک: اره دیگه دخترت باید همه چیز رو بدنه...الان ساعت ۳ هست پنج بیارش
!!چشم رئیس....فعلا
پدربزرگ کوک گوشی رو قطع کرد و از توی گاوصندوق رمزیش کلید اتاقی رو در آورد و گذاشتش روی نیز...خیره به کلید روی میز نگاه کرد
....
۳۰💔
لایک؟
لایکککک؟
#سناریو
#تکپارتی
#بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
#فیک_کوک
#عروسک_خانوم_من
۹.۵k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.