عروسک خانوم من
p۱۳
کوک حرکت کرد و منتظر جوابی از جانی امیلیا نموند و ا.ت هم دنبالش رفت توی خونشون و رفتن طبقه بالا
ا.ت: واو تو یه خونه کامل جدا داری
کوک: بله متاسفانه
ا.ت: چرا
کوک: ...ولش خب گفتی میای فوتبال
امیلیا: اهم شرمنده بچه ها اجوما غذا رو آماده کرده
کوک: بعد از غذا بریم
ا.ت: باشه
نشستن سر میز و امیلیا با ناراحتی تمام ظرفای غذا و مخلفات رو آماده کرد و خودشم نشست کنارشون و شروع کردن به خوردن....خوردن تموم شد و کوک بلند شد و خواست بره که با حرف ا.ت ایستاد
ا.ت: جونگکوک
کوک: بله
ا.ت: من میخوام کمک امیلیا ظرفا رو جمع کنم تو توپ رو ببر داخل حیاط
کوک: نمیخوا بریم بازی
ا.ت: یه ثانیه میشه
کوک: ....باشه
ا.ت زودتر از امیلیا چند ظرف رو برداشت و رفت پایین و داد دست خدمتکار و پشت سرش امیلیا امد و زمزمه کرد (تموم شدن ظرفا) و ا.ت هم رفت توی حیاط و کوک رو دید و دروازه و ... رو مشخص کردن
شروع کردن به بازی و کوک خیلی حرفهای بازی میکرد و ا.ت هم تا حدودی عالی کوک سعی میکرد استعدادش رو به رخ هم بیاریش بکشه و یک قیچی برگردون زد
ا.ت: واو خیلی خوب قیچی نیزنیااا
کوک: تو هم لاییات عالیه توپ رو نمیشه ازت گرفت
ا.ت: مرسی ولی چند تا حرکت دیگه بزننننن
کوک: اوکی کوچولو
بازی کردن تا غروب شد و برنده با اختلاف یک گل کوک بود
کوک: اححح شدیم ۱۳،۱۴
ا.ت: اره خوب چطور بود
کوک: بد نبود
ا.ت: به نظر من عالی بود
کوک ویو
حال داد....مثل حس داداش نداشتم بود...ا.ت برادرم نبود حتا خواهرم هم نبود....هم کلاسیم بود اما خوب بود
رویداد : خب دوتا کودک قصه ما بازیشون رو کردن و در اخر هم ا.ت راهی خونهاش شد...کوک قبول اینکه با ا.ت دوسته براش سخت بود....کلا خوشش نمیومد ولی کمکم مزه دوستی رو حس میکرد...جونگ ایل پدر کوک تصمیم گرفت برای نزدیک شدن به هانجه هو پدر کوک ا.ت و کوک رو بیشتر صمیمی کنه....کوک رو میبرد خونه ا.ت و با ا.ت گرم میگرفت تا جایی که ا.ت بهش میگفت عمو و کوک هم به پدر ا.ت میگفت عمو....کاری که پدر ا.ت میکرد تحقیق و درک شایستگی های کوک و پدرش بود ولی پدر کوک تو فکر چگونه حرف کشیدن از هانجه هو پدر ا.ت بود
ماه ها گذشت تا جایی که یک روز توی مدرسه...
ا.ت: راستی کوک فکر کنم بابام رفته سر کار
کوک: چطور
ا.ت: نمیدونم تو این چند ماه اصلا درمورد پول با مامانم حرفی نزده...میره سر کار میاد
کوک: خب ازش بپرس
ا.ت: پرسیدم گفت قبلا اخرج شده اما الان سر کاره
کوک: پس یعنی اعتراف کرد که بیکار بوده
ا.ت: اول امد دروغ بگه منم گفتم میدونم سر کار نیست
کوک: به هر حال خوب شد دیگه
ا.ت: اره دیگه
اونروز کوک رفت خونه و به پدرش گفت ...
کوک: بابا ا.ت پدرش رفت سر کار
٪خوبه...برو بالا غذا بخور
کوک: راستی بابا من ...
شرطای نیست
#بی_تی_اس
#سناریو
#جونگکوک
#عروسک_خانوم_من
کوک حرکت کرد و منتظر جوابی از جانی امیلیا نموند و ا.ت هم دنبالش رفت توی خونشون و رفتن طبقه بالا
ا.ت: واو تو یه خونه کامل جدا داری
کوک: بله متاسفانه
ا.ت: چرا
کوک: ...ولش خب گفتی میای فوتبال
امیلیا: اهم شرمنده بچه ها اجوما غذا رو آماده کرده
کوک: بعد از غذا بریم
ا.ت: باشه
نشستن سر میز و امیلیا با ناراحتی تمام ظرفای غذا و مخلفات رو آماده کرد و خودشم نشست کنارشون و شروع کردن به خوردن....خوردن تموم شد و کوک بلند شد و خواست بره که با حرف ا.ت ایستاد
ا.ت: جونگکوک
کوک: بله
ا.ت: من میخوام کمک امیلیا ظرفا رو جمع کنم تو توپ رو ببر داخل حیاط
کوک: نمیخوا بریم بازی
ا.ت: یه ثانیه میشه
کوک: ....باشه
ا.ت زودتر از امیلیا چند ظرف رو برداشت و رفت پایین و داد دست خدمتکار و پشت سرش امیلیا امد و زمزمه کرد (تموم شدن ظرفا) و ا.ت هم رفت توی حیاط و کوک رو دید و دروازه و ... رو مشخص کردن
شروع کردن به بازی و کوک خیلی حرفهای بازی میکرد و ا.ت هم تا حدودی عالی کوک سعی میکرد استعدادش رو به رخ هم بیاریش بکشه و یک قیچی برگردون زد
ا.ت: واو خیلی خوب قیچی نیزنیااا
کوک: تو هم لاییات عالیه توپ رو نمیشه ازت گرفت
ا.ت: مرسی ولی چند تا حرکت دیگه بزننننن
کوک: اوکی کوچولو
بازی کردن تا غروب شد و برنده با اختلاف یک گل کوک بود
کوک: اححح شدیم ۱۳،۱۴
ا.ت: اره خوب چطور بود
کوک: بد نبود
ا.ت: به نظر من عالی بود
کوک ویو
حال داد....مثل حس داداش نداشتم بود...ا.ت برادرم نبود حتا خواهرم هم نبود....هم کلاسیم بود اما خوب بود
رویداد : خب دوتا کودک قصه ما بازیشون رو کردن و در اخر هم ا.ت راهی خونهاش شد...کوک قبول اینکه با ا.ت دوسته براش سخت بود....کلا خوشش نمیومد ولی کمکم مزه دوستی رو حس میکرد...جونگ ایل پدر کوک تصمیم گرفت برای نزدیک شدن به هانجه هو پدر کوک ا.ت و کوک رو بیشتر صمیمی کنه....کوک رو میبرد خونه ا.ت و با ا.ت گرم میگرفت تا جایی که ا.ت بهش میگفت عمو و کوک هم به پدر ا.ت میگفت عمو....کاری که پدر ا.ت میکرد تحقیق و درک شایستگی های کوک و پدرش بود ولی پدر کوک تو فکر چگونه حرف کشیدن از هانجه هو پدر ا.ت بود
ماه ها گذشت تا جایی که یک روز توی مدرسه...
ا.ت: راستی کوک فکر کنم بابام رفته سر کار
کوک: چطور
ا.ت: نمیدونم تو این چند ماه اصلا درمورد پول با مامانم حرفی نزده...میره سر کار میاد
کوک: خب ازش بپرس
ا.ت: پرسیدم گفت قبلا اخرج شده اما الان سر کاره
کوک: پس یعنی اعتراف کرد که بیکار بوده
ا.ت: اول امد دروغ بگه منم گفتم میدونم سر کار نیست
کوک: به هر حال خوب شد دیگه
ا.ت: اره دیگه
اونروز کوک رفت خونه و به پدرش گفت ...
کوک: بابا ا.ت پدرش رفت سر کار
٪خوبه...برو بالا غذا بخور
کوک: راستی بابا من ...
شرطای نیست
#بی_تی_اس
#سناریو
#جونگکوک
#عروسک_خانوم_من
۸.۰k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.