«چند پارتی از جین»
«چند پارتی از جین»
«ازدواج اجباری....»
«درخواستی»
پارت 4
میا ویو: جین نزدیک گردنم شد.... نفسای داغش به گردنم میخورد... و مور مورم میشد... که یهو....
صدای در اومد...
بابا میا: دخترم در رو باز کن کارت دارم
میا ویو: سریع جین رو پرت کردم اون ور... بدجوری گرمم شده بود و عرق کرده بودم...
در رو برای بابا باز کردم
میا: جان بابا کاری داری؟
بابا میا: اومدم بهتون سر بزنم که دارین چیکار میکنین...
میا: هیچکار بابا جون تازع میخاستیم بخوابیم که شما در زدین....
بابا میا : چرا عرق کردین...
جین: عمو جان اتاق خیلی گرمه برای همین عرق کردیم(با استرس)
بابا میا : اعه وا اتاق گرم نیس که....
چرا استرس گرفتی.
جین: عامم ه.. هی... هیچی
بابا میا : باشه کَلَکا من برم شما به کارتون ادامه بدید....(خنده)
میا: بابا اونجوری کع فکر میکنی نیست
بابا میا: باشه منم باور کردم...
میا: در رو بستم و رو به جین گفتم...
میا: چرا چند لحضه پیش اپنکار رو کردی هاا... چرا.... الان بابام درباره ی ما چی فکر میکنه...
جین: معذرت میخام بیب ولی بهت نیاز داشتم
میا: ببین تو مثلا دوست دختر داری.... نباید با دخترای دیگه کاری داشته باشی...
جین:خب راستش اون دیگه دوست دختر من نیست
میا: چرا
جین: چون که بهم خیانت کرد و گفت که منو دوست نداره منم گفتم راه باز جاده دراز چون برام مهم نبود.. از همون اولش میدونستم که یه پسر بازه..
میا: پس چرا ازش جدا نشدی
جین: چون که میخاستم بهم راستشو بگه.. از دروغ متنفرم...
جین: خب ذهنت رو با این چیزا درگیر نکن بریم بخابیم دیگه واقعا من خیلی خسته ام
میا: اهومی گفتم و رفتم روی تخت دراز کشیدم... و جین هم دراز کشید و رومو برگردوندم اون طرف....بعد از چند دقیقه کم کم چشمام سنگین شده بود و داشت خوابم میبرد که یهو دستی دور کمرم حلقه شد..
میا: جین چرا بغلم کردی
جین: نمیتونم زنمو بغل کنم..
میا: اولا این ازدواج اجبازیه... دوما من زن تو نیستم...
جین: بالاخره که زنم میشی(زیر لب)
میا: چیزی گفتی
جین: نه هیچی دیگه بخاب
میا: خب جین من اینجوری نمیتونم بخابم دستتو بردار
جین: خب باید عادت کنی... حرف هم نباشه.. لالا کن
میا ویو: با کلی غرغر کردن بالاخره تو بغل جین خوابم برد...
پرش زمانی ساعت 6 صبح..
جین ویو: از خواب بیدار شدم.. و با چهره ی کیوت میا روبه رو شدم... منو محکم بغل کرده بود و پاش رو روی پام گذاشته بود.... اگه یکم دیگه تکون میخوردم مطمئن بودم لبمبه لبش میخورد چون خیلی نزدیک بهم دیگه بودیم....
میا ویو: چشمانم را باز کردم... دیدم که... جین بهم زل زده فقط ۱ سانتی متر فاصله داشتیم...
منم بهش زل زده بودم.. خیلی جذاب بود..
که یهو با صدای جین به خودم اومدم که میگفت..
جین: تا حالا خوشگل ندیدی... پاشو حاضر شو میخایم بریم خرید عروسی ها...
میا ویو: از خواب پاشدم و رفتم حموم و یه دوش 15 مینی گرفتم و اومدم بیرون که دیدم جین نیست حتما طبقه ی پایینه...
کارای لازم رو انجام دادم. و یک لباس سبز کم رنگ و خوشگل رو انتخاب کردم و کیفم را برداشتمو رفتم طبقه ی پایین
و. از پدر و مادرمون خدافظی کردیم.... سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت مزون لباس عروسی.....
بالاخره رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت مزون.. و یک لباس خیلی خوشگل چشممو گرفته بود و به جین گفتم همینو میخام... و لباس هامون رو گرفتیم.. و سوار ماشین شدیم که یهو جین گفت....
حمایت کنید....
شرط:
25 لایک
25 کامنت..
حتما شرطا رو برسونید...
بابت حمایت هاتون خیلی ممنونم🙃🤍
«ازدواج اجباری....»
«درخواستی»
پارت 4
میا ویو: جین نزدیک گردنم شد.... نفسای داغش به گردنم میخورد... و مور مورم میشد... که یهو....
صدای در اومد...
بابا میا: دخترم در رو باز کن کارت دارم
میا ویو: سریع جین رو پرت کردم اون ور... بدجوری گرمم شده بود و عرق کرده بودم...
در رو برای بابا باز کردم
میا: جان بابا کاری داری؟
بابا میا: اومدم بهتون سر بزنم که دارین چیکار میکنین...
میا: هیچکار بابا جون تازع میخاستیم بخوابیم که شما در زدین....
بابا میا : چرا عرق کردین...
جین: عمو جان اتاق خیلی گرمه برای همین عرق کردیم(با استرس)
بابا میا : اعه وا اتاق گرم نیس که....
چرا استرس گرفتی.
جین: عامم ه.. هی... هیچی
بابا میا : باشه کَلَکا من برم شما به کارتون ادامه بدید....(خنده)
میا: بابا اونجوری کع فکر میکنی نیست
بابا میا: باشه منم باور کردم...
میا: در رو بستم و رو به جین گفتم...
میا: چرا چند لحضه پیش اپنکار رو کردی هاا... چرا.... الان بابام درباره ی ما چی فکر میکنه...
جین: معذرت میخام بیب ولی بهت نیاز داشتم
میا: ببین تو مثلا دوست دختر داری.... نباید با دخترای دیگه کاری داشته باشی...
جین:خب راستش اون دیگه دوست دختر من نیست
میا: چرا
جین: چون که بهم خیانت کرد و گفت که منو دوست نداره منم گفتم راه باز جاده دراز چون برام مهم نبود.. از همون اولش میدونستم که یه پسر بازه..
میا: پس چرا ازش جدا نشدی
جین: چون که میخاستم بهم راستشو بگه.. از دروغ متنفرم...
جین: خب ذهنت رو با این چیزا درگیر نکن بریم بخابیم دیگه واقعا من خیلی خسته ام
میا: اهومی گفتم و رفتم روی تخت دراز کشیدم... و جین هم دراز کشید و رومو برگردوندم اون طرف....بعد از چند دقیقه کم کم چشمام سنگین شده بود و داشت خوابم میبرد که یهو دستی دور کمرم حلقه شد..
میا: جین چرا بغلم کردی
جین: نمیتونم زنمو بغل کنم..
میا: اولا این ازدواج اجبازیه... دوما من زن تو نیستم...
جین: بالاخره که زنم میشی(زیر لب)
میا: چیزی گفتی
جین: نه هیچی دیگه بخاب
میا: خب جین من اینجوری نمیتونم بخابم دستتو بردار
جین: خب باید عادت کنی... حرف هم نباشه.. لالا کن
میا ویو: با کلی غرغر کردن بالاخره تو بغل جین خوابم برد...
پرش زمانی ساعت 6 صبح..
جین ویو: از خواب بیدار شدم.. و با چهره ی کیوت میا روبه رو شدم... منو محکم بغل کرده بود و پاش رو روی پام گذاشته بود.... اگه یکم دیگه تکون میخوردم مطمئن بودم لبمبه لبش میخورد چون خیلی نزدیک بهم دیگه بودیم....
میا ویو: چشمانم را باز کردم... دیدم که... جین بهم زل زده فقط ۱ سانتی متر فاصله داشتیم...
منم بهش زل زده بودم.. خیلی جذاب بود..
که یهو با صدای جین به خودم اومدم که میگفت..
جین: تا حالا خوشگل ندیدی... پاشو حاضر شو میخایم بریم خرید عروسی ها...
میا ویو: از خواب پاشدم و رفتم حموم و یه دوش 15 مینی گرفتم و اومدم بیرون که دیدم جین نیست حتما طبقه ی پایینه...
کارای لازم رو انجام دادم. و یک لباس سبز کم رنگ و خوشگل رو انتخاب کردم و کیفم را برداشتمو رفتم طبقه ی پایین
و. از پدر و مادرمون خدافظی کردیم.... سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت مزون لباس عروسی.....
بالاخره رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت مزون.. و یک لباس خیلی خوشگل چشممو گرفته بود و به جین گفتم همینو میخام... و لباس هامون رو گرفتیم.. و سوار ماشین شدیم که یهو جین گفت....
حمایت کنید....
شرط:
25 لایک
25 کامنت..
حتما شرطا رو برسونید...
بابت حمایت هاتون خیلی ممنونم🙃🤍
۱۸.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.