تبهکارقهرمان
#تبهکار_قهرمان....
پارت 25
.
.
.
.
صدای غرش هایی بگوشم می رسید،غرش هایی که کم کم داشت محو میشد.
دیگر حتی نمی توانستم بشنوم..
این هوا از کجاست؟.
سریع از فرصت استفاده کردم و با ناخون های بلند و تیزم بیشتر صخره ی ژله مانند را شکافتم.
با هر بار ضربه ای که به صخره می زدم غرش ها بلند و بلند تر میشد انگار که صخره جان دارد!
در همان شکافتن صخره حس کردم واقعا کف دستانم داغ است و دارد داغ تر و داغ تر می شود.
ناگهان از کف دستانم نور سبزی ساتر شد و بعدش.. بعدش نفهمیدم چی شد.
آخرین چیزی که یادمه من در هوا معلق بود و با شتاب به سمت زمین پرت می شدم.
وقتی چشمانم را باز کردم استاد ترسناک را بالا سرم دیدم.
اگر عزرائیل را بالای سرم می دیدم کمتر می ترسیدم تا استاد.
تو با لبخند به من نگاه میکرد و حتی لبخندشم ترسناک بود.
او دندان های بیشماری داشت انقدر زیاد بود که حتی لثه اش را نمی توانستم ببینم چه رنگی است.
کنارش هیولای چهار چشمی بود که به شدت ناراحت بود.
آن هیولای چهار چشمی شروع کرد به حرف زدن و گفت : اریکا گند زدی!
و یهو استاد ترسناک با حرفش مخالفت کرد و گفت: کارش خیلی خوب بود او برنده ی مسابقه شد!!!
با تعجب به استاد نگاه میکردم.
انقدر تعجب کرده بودم که چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد .
که هیولای چهارچشمی گفت : صخره رو منفجر کرد!
وقتی صخره منفجر شد گوی به پایین پرتاب شد و حتی در سر جایش قرار نگرفت؛ او برنده نشد.
استاد ترسناک میگفت : اما کارش بهتر از بقیه بود.
و استاد چهارچشمی میگفت : اینطوری میخواد در دنیای واقعی با انسان ها مبارزه کنه!
اینجوری که لو میریم و هممون رو میگیرن..
انسان ها دارن لوازمات خاصی درست میکنن و تو این کار پیشرفت خوبی داشتن و حتی تونستن پنج تا از افرادمان را بکشن!
سکوت عجیبی پاورجا شد که یک دفعه.....
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
پارت 25
.
.
.
.
صدای غرش هایی بگوشم می رسید،غرش هایی که کم کم داشت محو میشد.
دیگر حتی نمی توانستم بشنوم..
این هوا از کجاست؟.
سریع از فرصت استفاده کردم و با ناخون های بلند و تیزم بیشتر صخره ی ژله مانند را شکافتم.
با هر بار ضربه ای که به صخره می زدم غرش ها بلند و بلند تر میشد انگار که صخره جان دارد!
در همان شکافتن صخره حس کردم واقعا کف دستانم داغ است و دارد داغ تر و داغ تر می شود.
ناگهان از کف دستانم نور سبزی ساتر شد و بعدش.. بعدش نفهمیدم چی شد.
آخرین چیزی که یادمه من در هوا معلق بود و با شتاب به سمت زمین پرت می شدم.
وقتی چشمانم را باز کردم استاد ترسناک را بالا سرم دیدم.
اگر عزرائیل را بالای سرم می دیدم کمتر می ترسیدم تا استاد.
تو با لبخند به من نگاه میکرد و حتی لبخندشم ترسناک بود.
او دندان های بیشماری داشت انقدر زیاد بود که حتی لثه اش را نمی توانستم ببینم چه رنگی است.
کنارش هیولای چهار چشمی بود که به شدت ناراحت بود.
آن هیولای چهار چشمی شروع کرد به حرف زدن و گفت : اریکا گند زدی!
و یهو استاد ترسناک با حرفش مخالفت کرد و گفت: کارش خیلی خوب بود او برنده ی مسابقه شد!!!
با تعجب به استاد نگاه میکردم.
انقدر تعجب کرده بودم که چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد .
که هیولای چهارچشمی گفت : صخره رو منفجر کرد!
وقتی صخره منفجر شد گوی به پایین پرتاب شد و حتی در سر جایش قرار نگرفت؛ او برنده نشد.
استاد ترسناک میگفت : اما کارش بهتر از بقیه بود.
و استاد چهارچشمی میگفت : اینطوری میخواد در دنیای واقعی با انسان ها مبارزه کنه!
اینجوری که لو میریم و هممون رو میگیرن..
انسان ها دارن لوازمات خاصی درست میکنن و تو این کار پیشرفت خوبی داشتن و حتی تونستن پنج تا از افرادمان را بکشن!
سکوت عجیبی پاورجا شد که یک دفعه.....
مایل به ادامه؟
https://wisgoon.com/deku22
- ۲۱.۵k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط