پـارت ②⑥
پـارت ②⑥
سپنـتا٭
توی هواپیما بودیم داشتم به این فک میکردم که یعنی میشه ترنم همه چیو یادش بیاد ؟ اما این دفعه دیگه من پس نمیکشم و تمام تلاشمو می کنم که
ترنم تمام خاطراتش و یادش بیاد و به خودش بیاد که داره چیکار می کنه
با صدای مهماندار که میگفت کمربندهاتون و ببندید میخوایم فرود بیایم
به خودم اومدم و آماده شدم . بچه ها هم آماده بودن هواپیما که نشست
همه پیاده شدیم و رفتیم چمدونامون و گرفتیم دخترا باهامون خداحافظی کردن
و راهشون و از ما جدا کردن قرار شده بود آرتان و ویکتوریا هم خونه اجاره کنن هرچی هم اسرار کردیم بیان پیش ما نیومدن ولی قرار شد ماهم تو پیدا کردن
خونه کمکشون کنیم الانم که میخواستن برن هتل رفتیم و با پسرا یه تاکسی گرفتیم و هرکدوممون دم در خونمون پیاده شدیم خانواده هامون خبر نداشتن
که ما اومدیم خودمم دلم میخواست پدرم ،مامانم ،خواهرم و برادرم از دیدنم ذوق کنن از تاکسی که پیاده شدم نگاهم به در خونمون افتاد خونه یی که کلی خاطرات خوب توش دارم.
من که دیگه طاقت نداشتم بالاخره بعد از یک سال میخواستم خانوادم و ببینم فوری رفتم و کلید انداختم و یواش یواش رفتم تو خونه در ورودی و باز کردم
و دیدم همه دور میز نشستن و مشغول خوردن شام هستن همون موقع خیلی آروم جوری که کسی چیزی نفهمه رفتم پشت یکی از دیوارا قایم شدم .
مامان:کاش سپنتا هم الان اینجا بود خیلی خورشت سبزی دوست داره آخی مادر الهی براش بمیره کاش اونم اینجا بود و میخورد.
همین و که گفت رفتم پشت میز و گفتم:خب شایدم اینجا باشه و بتونه بخوره.
همینو که گفتم یهو همه سرشون و آوردن بالا که همون موقع مامانم اشک تو
چشماش جمع شد و فوری بلند شد و بغلم کرد و همینطور بقیه هم اومدن تو بغلم.
مامان:واای پسرم قشنگم بالاخره اومدی؟ ـ آره مامان اومدم. سارا:داداش خیلی دلم برات تنگ شده بود. ـ منم همینطور زلزله خانم. سروش:به به خان
داداش چیشد یه سری این ورا زدی؟ ـ حالا بزار از راه برسم بعد تیکه هات و
شروع کن .
یهو نگام افتاد به بابام کسی که این همه سال به من یاد داد که مرد باشم و باهم رفتیم تو بغل هم بابام:مرد بابا خیلی دلم برات تنگ شده بود
ـ من خیلی بیشتر . سروش:خیلی خب بابا حالا فیلم هندیش نکنین بیا بگو حالا چرا اومدی این طرفا؟ همین که اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد.
یـک ـ پـارت ـ ویـژه ـ در ـ کـامـنـت ـ هـا.
لایـک ـ و ـ کـامـنـت ـ فـراموش ـ نـشـه.
سپنـتا٭
توی هواپیما بودیم داشتم به این فک میکردم که یعنی میشه ترنم همه چیو یادش بیاد ؟ اما این دفعه دیگه من پس نمیکشم و تمام تلاشمو می کنم که
ترنم تمام خاطراتش و یادش بیاد و به خودش بیاد که داره چیکار می کنه
با صدای مهماندار که میگفت کمربندهاتون و ببندید میخوایم فرود بیایم
به خودم اومدم و آماده شدم . بچه ها هم آماده بودن هواپیما که نشست
همه پیاده شدیم و رفتیم چمدونامون و گرفتیم دخترا باهامون خداحافظی کردن
و راهشون و از ما جدا کردن قرار شده بود آرتان و ویکتوریا هم خونه اجاره کنن هرچی هم اسرار کردیم بیان پیش ما نیومدن ولی قرار شد ماهم تو پیدا کردن
خونه کمکشون کنیم الانم که میخواستن برن هتل رفتیم و با پسرا یه تاکسی گرفتیم و هرکدوممون دم در خونمون پیاده شدیم خانواده هامون خبر نداشتن
که ما اومدیم خودمم دلم میخواست پدرم ،مامانم ،خواهرم و برادرم از دیدنم ذوق کنن از تاکسی که پیاده شدم نگاهم به در خونمون افتاد خونه یی که کلی خاطرات خوب توش دارم.
من که دیگه طاقت نداشتم بالاخره بعد از یک سال میخواستم خانوادم و ببینم فوری رفتم و کلید انداختم و یواش یواش رفتم تو خونه در ورودی و باز کردم
و دیدم همه دور میز نشستن و مشغول خوردن شام هستن همون موقع خیلی آروم جوری که کسی چیزی نفهمه رفتم پشت یکی از دیوارا قایم شدم .
مامان:کاش سپنتا هم الان اینجا بود خیلی خورشت سبزی دوست داره آخی مادر الهی براش بمیره کاش اونم اینجا بود و میخورد.
همین و که گفت رفتم پشت میز و گفتم:خب شایدم اینجا باشه و بتونه بخوره.
همینو که گفتم یهو همه سرشون و آوردن بالا که همون موقع مامانم اشک تو
چشماش جمع شد و فوری بلند شد و بغلم کرد و همینطور بقیه هم اومدن تو بغلم.
مامان:واای پسرم قشنگم بالاخره اومدی؟ ـ آره مامان اومدم. سارا:داداش خیلی دلم برات تنگ شده بود. ـ منم همینطور زلزله خانم. سروش:به به خان
داداش چیشد یه سری این ورا زدی؟ ـ حالا بزار از راه برسم بعد تیکه هات و
شروع کن .
یهو نگام افتاد به بابام کسی که این همه سال به من یاد داد که مرد باشم و باهم رفتیم تو بغل هم بابام:مرد بابا خیلی دلم برات تنگ شده بود
ـ من خیلی بیشتر . سروش:خیلی خب بابا حالا فیلم هندیش نکنین بیا بگو حالا چرا اومدی این طرفا؟ همین که اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد.
یـک ـ پـارت ـ ویـژه ـ در ـ کـامـنـت ـ هـا.
لایـک ـ و ـ کـامـنـت ـ فـراموش ـ نـشـه.
۷.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.