سلام!
سلام!
من ایمانم!
این داستان که میخوام بگم، مال 12 سال پیشه!
من اونموقع ده ساله بودم و بنا به دلایل کاری بابام، از تهران رفتیم و ساکن همدان شدیم!
بابام اونجا یه خونه خرید که مشرف به کوه بود!
اگه کسی اهل همدان باشه، میدونه که محله "متخصصین" کجاس!
بگذریم...
خونه بغلی ماهم واسه همون پیرمردی بود که بابام خونه رو ازش خریده بود، ولی واسم تعجب آور بود که چرا خونه به این دلبازی و بزرگی، باید خالی باشه!
خلاصه، این پیرمرده کلید خونه بغلی رو داده بود به ما، که هر چند وقت یکبار، بریم گلدون هاشو آب بدیم و حسابی سفارش کرده بود که قبل از غروب آفتاب بریم!
بقول خودش، این گیاه هارو بچه هاش از کانادا فرستاده بودن و باید تو روشنایی آب میخوردن!
ولی کاملا معلوم بود خالی بندیه... آب دادن گل ها هم افتاده بود گردن من بدبخت..
چند وقت یکبار میرفتم گل ها رو آب میدادم و برمیگشتم، تا اینکه یه روز که از مدرسه اومدم، خوابم برد و حدود ساعت 7 غروب از خواب پاشدم!
مامانم پرسید، گل های آقا عسگری رو آب دادی امروز؟؟؟
منم گفتم نه!
آقا چشمت روز بد نبینه، مادرم انقد بهم گیر داد که پاشو برو، امانت مردم خراب میشه و .... تا به زور ساعت 8 شب رفتم خونه همسایه...!
تازه فهمیدم چرا آقا عسگری میگفت تو روشنایی روز بیا گل آب بده!
از لحظه اول که وارد شدم، احساس خفه بودن فضا بهم دست داد، حس میکردم چند نفر دنبالم دارن میان!
حتی صدای نفس کشیدن و پچ پچ کردن خیلی آروم میومد!
اون نیم ساعت که اونجا بودم، اندازه 1 سال واسم گذشت!
بعد از اونشب، دیگه تو تاریکی نرفتم گل آب بدم، تازه تو روشنایی هم که میرفتم، با 2 تا از دوستام میرفتم، ولی قضیه رو به کسی نگفتم!
حدود 1 سال گذشت و بابام گفت که این خونه باید تعمیر اساسی بشه و ما مجبور شدیم حدود 4 ماه، بریم خونه آقای عسگری، تا کار خونه خودمون کامل بشه!
تو اون خونه بزرگ، هممون صداهای ترسناک و حرکات مرموز و جابجایی اجسام رو حس میکردیم، ولی بابام میگفت چون خونه خیلی بزرگه، وهم آوره و شما ها توهم زدید!
یادم رفت بگم که خونه دوبلکس بود و 4 تا اتاق خواب طبقه بالا بود با یه حموم و دستشویی!
یه روز میخواستم برم حموم، دیدم حموم طبقه پایین رو دارن استفاده میکنن!
حولمو برداشتم رفتم طبقه بالا و دیدم بابام تو اتاق نشسته!
بهم اخم کرده بود و انگار داشت از چشماش خون میچکید!
ادامه داره...
نظر؟
من ایمانم!
این داستان که میخوام بگم، مال 12 سال پیشه!
من اونموقع ده ساله بودم و بنا به دلایل کاری بابام، از تهران رفتیم و ساکن همدان شدیم!
بابام اونجا یه خونه خرید که مشرف به کوه بود!
اگه کسی اهل همدان باشه، میدونه که محله "متخصصین" کجاس!
بگذریم...
خونه بغلی ماهم واسه همون پیرمردی بود که بابام خونه رو ازش خریده بود، ولی واسم تعجب آور بود که چرا خونه به این دلبازی و بزرگی، باید خالی باشه!
خلاصه، این پیرمرده کلید خونه بغلی رو داده بود به ما، که هر چند وقت یکبار، بریم گلدون هاشو آب بدیم و حسابی سفارش کرده بود که قبل از غروب آفتاب بریم!
بقول خودش، این گیاه هارو بچه هاش از کانادا فرستاده بودن و باید تو روشنایی آب میخوردن!
ولی کاملا معلوم بود خالی بندیه... آب دادن گل ها هم افتاده بود گردن من بدبخت..
چند وقت یکبار میرفتم گل ها رو آب میدادم و برمیگشتم، تا اینکه یه روز که از مدرسه اومدم، خوابم برد و حدود ساعت 7 غروب از خواب پاشدم!
مامانم پرسید، گل های آقا عسگری رو آب دادی امروز؟؟؟
منم گفتم نه!
آقا چشمت روز بد نبینه، مادرم انقد بهم گیر داد که پاشو برو، امانت مردم خراب میشه و .... تا به زور ساعت 8 شب رفتم خونه همسایه...!
تازه فهمیدم چرا آقا عسگری میگفت تو روشنایی روز بیا گل آب بده!
از لحظه اول که وارد شدم، احساس خفه بودن فضا بهم دست داد، حس میکردم چند نفر دنبالم دارن میان!
حتی صدای نفس کشیدن و پچ پچ کردن خیلی آروم میومد!
اون نیم ساعت که اونجا بودم، اندازه 1 سال واسم گذشت!
بعد از اونشب، دیگه تو تاریکی نرفتم گل آب بدم، تازه تو روشنایی هم که میرفتم، با 2 تا از دوستام میرفتم، ولی قضیه رو به کسی نگفتم!
حدود 1 سال گذشت و بابام گفت که این خونه باید تعمیر اساسی بشه و ما مجبور شدیم حدود 4 ماه، بریم خونه آقای عسگری، تا کار خونه خودمون کامل بشه!
تو اون خونه بزرگ، هممون صداهای ترسناک و حرکات مرموز و جابجایی اجسام رو حس میکردیم، ولی بابام میگفت چون خونه خیلی بزرگه، وهم آوره و شما ها توهم زدید!
یادم رفت بگم که خونه دوبلکس بود و 4 تا اتاق خواب طبقه بالا بود با یه حموم و دستشویی!
یه روز میخواستم برم حموم، دیدم حموم طبقه پایین رو دارن استفاده میکنن!
حولمو برداشتم رفتم طبقه بالا و دیدم بابام تو اتاق نشسته!
بهم اخم کرده بود و انگار داشت از چشماش خون میچکید!
ادامه داره...
نظر؟
۶.۶k
۲۵ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.