نظر فراموش نشه
نظر فراموش نشه
داستان بر میگرده به حدودن دوماه پیش که واسه دختر عموم پیش اومد دختر عموم وشوهرش بخاطر کار شوهرش که معلمه مجبور شدن برن تو یه روستای دور افتاده وکوهستانی اطراف بندرعباس از طرف مدرسه یه خونه بهشون دادن تو همون مدرسه حدودن دوماه پیش دوستای شوهرش میان مهمونی خونشون وخلاصه بعداز شما وگفت وگو حدودن ساعتای 12شب شوهرش میره که همکاراش وبا ماشینش برسونه دختر کوچیکشونم با خودش میبره به گفته ی دخترعموم.بعد اینکه شوهرش میره یهو صدای جیغ وگریه دخترش و تو حیاط مدرسه میشنوه فکر میکنه شوهرش یادش رفته اون وبا خودش ببره سریع میدوتو حیاط اما میبینی هیچکس نیستش میفهمه ترسوندنش سریع میاد تو خونه که میبینه یه پیرمرد با لباسای خونی نشسته بالای سره دخترش که خوابه به اون خیره شده دختر عموم از ترس حتی نمیتونس داد بزن هیچ خونه ایم نزدیکشون نبود یهو به پنجره نگا میکنه میبینه دوتا دست خونی پشت پنجرس از ترس دیگه غش میکنه وقتیم بهوش میاد سمت چپ بدنش به خاطر ترس وفشار عصبی فلج میشه که الان باز بهتره اما دستش هنوز بی حسه .بعد که از اهالی روستال میپرسن میگن.مدرسه رو قبرستون ساخته شده الانم دیگه از اونجا رفتن. داستان دیگه مربوط به خونه ای جنی باز تو بندرعباس به نقل از پسر عموی مامانم که مستجر اونجا بود میگم:ما تازه ازدواج کرده بودیم و اسباب کشی کرده بودیم به اون خونه خونه ویلایی و بزرگی بود که صاحب خونه بعداز مرگ ناگهانی زچو
ناگهانی بچه3سالش از اونجا رفتن و خونه رو به ما اجاره دادن از همون اوابل جو خونه یه جوری بود وسایلا هی گم میشد خودش پیدا میشد مثلاوقت شام سفره گم میشد بعد شام تو اشپز خونه بود زیاد.اهمیت.ندادیم یدفعم هندونه نصف کرده بودیم گذاشته بودیم تو یخچال خنک.بشه وقتی رفتیم بیاریم یکی همشوچنگ زده بود بازم اهمیت ندادیم بش تا اینکه یکی یه شب که خانونمم خونه نبود خودم تنها خواب بودم حس کردم یکی پشته سرمه. اما به روخودم نیاوردم امایه دفعه محکم با لگت زد.توکمرم پاشدم دیدم.هیچکس نیس بلند شدم رفتم خونه بابامینا تافردا که برگشتیموکلا اساس کشی کردیم بعدهام فهمیدیم که بچه شون وجنا خفه کرده بودن
داستان بر میگرده به حدودن دوماه پیش که واسه دختر عموم پیش اومد دختر عموم وشوهرش بخاطر کار شوهرش که معلمه مجبور شدن برن تو یه روستای دور افتاده وکوهستانی اطراف بندرعباس از طرف مدرسه یه خونه بهشون دادن تو همون مدرسه حدودن دوماه پیش دوستای شوهرش میان مهمونی خونشون وخلاصه بعداز شما وگفت وگو حدودن ساعتای 12شب شوهرش میره که همکاراش وبا ماشینش برسونه دختر کوچیکشونم با خودش میبره به گفته ی دخترعموم.بعد اینکه شوهرش میره یهو صدای جیغ وگریه دخترش و تو حیاط مدرسه میشنوه فکر میکنه شوهرش یادش رفته اون وبا خودش ببره سریع میدوتو حیاط اما میبینی هیچکس نیستش میفهمه ترسوندنش سریع میاد تو خونه که میبینه یه پیرمرد با لباسای خونی نشسته بالای سره دخترش که خوابه به اون خیره شده دختر عموم از ترس حتی نمیتونس داد بزن هیچ خونه ایم نزدیکشون نبود یهو به پنجره نگا میکنه میبینه دوتا دست خونی پشت پنجرس از ترس دیگه غش میکنه وقتیم بهوش میاد سمت چپ بدنش به خاطر ترس وفشار عصبی فلج میشه که الان باز بهتره اما دستش هنوز بی حسه .بعد که از اهالی روستال میپرسن میگن.مدرسه رو قبرستون ساخته شده الانم دیگه از اونجا رفتن. داستان دیگه مربوط به خونه ای جنی باز تو بندرعباس به نقل از پسر عموی مامانم که مستجر اونجا بود میگم:ما تازه ازدواج کرده بودیم و اسباب کشی کرده بودیم به اون خونه خونه ویلایی و بزرگی بود که صاحب خونه بعداز مرگ ناگهانی زچو
ناگهانی بچه3سالش از اونجا رفتن و خونه رو به ما اجاره دادن از همون اوابل جو خونه یه جوری بود وسایلا هی گم میشد خودش پیدا میشد مثلاوقت شام سفره گم میشد بعد شام تو اشپز خونه بود زیاد.اهمیت.ندادیم یدفعم هندونه نصف کرده بودیم گذاشته بودیم تو یخچال خنک.بشه وقتی رفتیم بیاریم یکی همشوچنگ زده بود بازم اهمیت ندادیم بش تا اینکه یکی یه شب که خانونمم خونه نبود خودم تنها خواب بودم حس کردم یکی پشته سرمه. اما به روخودم نیاوردم امایه دفعه محکم با لگت زد.توکمرم پاشدم دیدم.هیچکس نیس بلند شدم رفتم خونه بابامینا تافردا که برگشتیموکلا اساس کشی کردیم بعدهام فهمیدیم که بچه شون وجنا خفه کرده بودن
۶.۱k
۳۱ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.