تو درون من
تو درون من
ادامه پارت بیست و سوم
/اتفاقی افتاده؟
_درمورد سرطان همسر آقای جئون مزاحمتون شدیم
/اوه اون....
کوک:شما خبر داشتید؟
/شما خبر نداشتيد؟
کوک:منظورتون چیه دکتر؟😳
/اون روزی رو یادتون میاد که همسرتون حالش بد میشد و اومده بودن اینجا
کوک:بله یادمه...بهم گفت چیزی نبوده به خاطر بارداریه
/پس بهتون نگفت.....
من اون روز بهشون گفتم که اگر جلوی این روند رو نگیرن ممکن منجربه مرگشون بشه و برای اینکار اول باید بچه هارو سقط کنن
*فلش بک
(ات÷دکتر×)
÷بچه ها باید هرطور شده به دنیا بیان....حتی اگه من بمیرم
× اما این میتونه خیلی خطرناک باشه خانم جئون
÷به هرحال بچه ها باید به دنیا بیان
×حتی به قیمت جونتون؟
÷حتی به قیمت جونم
×چرا اخه؟
÷شما......اون روز ندیدیدش
وقتی خبر بارداریمو بهش دادم....ندیدید چقد خوشحال شد
حالا بیام بهس بگم بچه ها باید سقط بشن تا من زنده بمونم؟
×خانم جئون همسرتون عاشق شمان قطعا شمارو ترجیح میدن
÷مهم نیست اون چی رو به چی ترجیح میده.....من اینکارو نمیکنم
ازتون میخوام شماهم چیزی نگید
خواهش میکنم دکتر
×چی بگم
*پایان فلش بک
کوک:اما اون فقط گفت که به خاطر بارداریه
الان....الان چیکار میتونیم بکنیم؟
/اینا عوارض سرطانه
بیاید بریم اتاقشون
دکتر کیم و کوک رفتن تو اتاق
کوک وقتی صورت ات رو دید بغض کرد
اشک تو چشمش جمع شد
دکتر رفت نزدیک ات و در حضور همه با ات حرف زد
/مگه قرار نبود بهش بگید
ات:بزارید حدس بزنم.....بهش گفتید درسته؟
/الان که دیر شده میخ ای چیکار کنی دختر جون؟
ات:هیچی....بیخیال میشم تا بمیرم
جیمین:چییی؟جریان جیه؟
دکتر و ات همه چیز رو برای بقیه تعریف کردن
کوک یه گوشه ایستاده بود و فقط به ات نگاه میکرد
بدون اینکه حرفی بزنه
اینبار دنیا روسر همشون خراب شد
همه تو شوک کار ات بودن
بچه ها احساس گناه میکردن برای به دنیا اومدنشون
/آخرین چیزی که میخوام بگم اینه
تا یه ماه دیکه بیشتر زنده نمیمونی....
چرا اینکارو با خودت کردی دختر جون؟
ات:😁😁
دکتر از اتاق خارج شد
سکوت مرگباری حاکم بر فضا بود
تا اینکه بالاخره یونا لب زد
یونا:مامان؟(با صدای لرزون)
ببخشید که به دنیا اومدم
ببخشید که با به دنیا اومدنم زندگیتو ازت گرفتم
آرزو میکنم بمیرم
یوهی:منم همینطور.....چی میشه اگه همین الان بمیرم هوم؟مامان حالت خوب میشه اگه بمیرم؟
ات:یااا بچه ها دفعه اخرتون باشه راجع به این موضوع اینجوری میگیداا
من اینکار کردم تا شما زنده بمونید......حالا میخواید یکاری کنید زحماتم به باد فنا بره؟
بیاید بغلم🙂🥺
ات بچه هارو بغل کرد و بعدش بچه ها از اتاق رفتن بیرون
جیمین:یاااا(داد)
چرا اینکارو با خودت میکنی هان؟چرا فقط قبول نکردی؟بهم بگو چرا لعنتی بگو چرا(اولش داد آخرش آروم و گریه)
ادامه پارت بیست و سوم
/اتفاقی افتاده؟
_درمورد سرطان همسر آقای جئون مزاحمتون شدیم
/اوه اون....
کوک:شما خبر داشتید؟
/شما خبر نداشتيد؟
کوک:منظورتون چیه دکتر؟😳
/اون روزی رو یادتون میاد که همسرتون حالش بد میشد و اومده بودن اینجا
کوک:بله یادمه...بهم گفت چیزی نبوده به خاطر بارداریه
/پس بهتون نگفت.....
من اون روز بهشون گفتم که اگر جلوی این روند رو نگیرن ممکن منجربه مرگشون بشه و برای اینکار اول باید بچه هارو سقط کنن
*فلش بک
(ات÷دکتر×)
÷بچه ها باید هرطور شده به دنیا بیان....حتی اگه من بمیرم
× اما این میتونه خیلی خطرناک باشه خانم جئون
÷به هرحال بچه ها باید به دنیا بیان
×حتی به قیمت جونتون؟
÷حتی به قیمت جونم
×چرا اخه؟
÷شما......اون روز ندیدیدش
وقتی خبر بارداریمو بهش دادم....ندیدید چقد خوشحال شد
حالا بیام بهس بگم بچه ها باید سقط بشن تا من زنده بمونم؟
×خانم جئون همسرتون عاشق شمان قطعا شمارو ترجیح میدن
÷مهم نیست اون چی رو به چی ترجیح میده.....من اینکارو نمیکنم
ازتون میخوام شماهم چیزی نگید
خواهش میکنم دکتر
×چی بگم
*پایان فلش بک
کوک:اما اون فقط گفت که به خاطر بارداریه
الان....الان چیکار میتونیم بکنیم؟
/اینا عوارض سرطانه
بیاید بریم اتاقشون
دکتر کیم و کوک رفتن تو اتاق
کوک وقتی صورت ات رو دید بغض کرد
اشک تو چشمش جمع شد
دکتر رفت نزدیک ات و در حضور همه با ات حرف زد
/مگه قرار نبود بهش بگید
ات:بزارید حدس بزنم.....بهش گفتید درسته؟
/الان که دیر شده میخ ای چیکار کنی دختر جون؟
ات:هیچی....بیخیال میشم تا بمیرم
جیمین:چییی؟جریان جیه؟
دکتر و ات همه چیز رو برای بقیه تعریف کردن
کوک یه گوشه ایستاده بود و فقط به ات نگاه میکرد
بدون اینکه حرفی بزنه
اینبار دنیا روسر همشون خراب شد
همه تو شوک کار ات بودن
بچه ها احساس گناه میکردن برای به دنیا اومدنشون
/آخرین چیزی که میخوام بگم اینه
تا یه ماه دیکه بیشتر زنده نمیمونی....
چرا اینکارو با خودت کردی دختر جون؟
ات:😁😁
دکتر از اتاق خارج شد
سکوت مرگباری حاکم بر فضا بود
تا اینکه بالاخره یونا لب زد
یونا:مامان؟(با صدای لرزون)
ببخشید که به دنیا اومدم
ببخشید که با به دنیا اومدنم زندگیتو ازت گرفتم
آرزو میکنم بمیرم
یوهی:منم همینطور.....چی میشه اگه همین الان بمیرم هوم؟مامان حالت خوب میشه اگه بمیرم؟
ات:یااا بچه ها دفعه اخرتون باشه راجع به این موضوع اینجوری میگیداا
من اینکار کردم تا شما زنده بمونید......حالا میخواید یکاری کنید زحماتم به باد فنا بره؟
بیاید بغلم🙂🥺
ات بچه هارو بغل کرد و بعدش بچه ها از اتاق رفتن بیرون
جیمین:یاااا(داد)
چرا اینکارو با خودت میکنی هان؟چرا فقط قبول نکردی؟بهم بگو چرا لعنتی بگو چرا(اولش داد آخرش آروم و گریه)
۶.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.