"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۴
"ویو نادیا"
نادیا: مامانی جونم... حداقل سر سگ جونی در برابر سختی تو به مامان بابات برو...تا اخر پیشم بمون....
"منم که تا اخر باهات میمونم"
پس الان کوشی؟؟؟؟
پس چرا الان تنهام؟؟؟
با دیدن سایه ایی که سری از رویه تخت رد شد .
ترسیدم
《 گفتم که خیلی خیلی کم هوا روشنه و سیاه از بیرون پنجره افتاد رویه تخت》
شاید گربه پرنده یا هر چییزی باشه..
خودم و سور دادم و دراز کشیدم.
پتورو انداختم سرم که با این چیزا نترسم.
ولی انگار صدایه ضربه به پنجره میومد
دیگه حق داشتم بترسم ..
خودم و زیر پتو رو متکا فشار دادم و چشمام و بستم.
این بلا جدیده؟؟؟
با باز شدن پنجره هوایه سردی امد داخل .
میدونستم، حس میکردم یکی نزدیکم میشه.
این ته ایل همیشه اینجا بود پس کو؟
یه دفعه پتو کشیده شد . وقتی خواستم داد بزنم دهنم گرفته شد
فردی سر تا پا مشکی پوش...جلویه دهنم و گرفته بود و با اون یکی دستش علامت سکوت و نشون میداد《🤫》
_: مگه نمیخوای از اینجا بیای بیرون.؟؟کمکت میکنم ...میری خونت...
حس بدی نداشتم ...یه حسی میگفت هر کی باشه بهتر از ته ایله....
ارو دستشو برداشت و گفت :
_ بلند شو سریی
لباس نازک و کوتاهی تنم بود و برایه هوایه صبح زود مناسب نبود.
سوشرتش و دراورد تنم کرد
_: ببین خیلی سری انجامش میدی...از طناب بالا برو ...
نادیا: من باردارمم..نمیتونم...
_: چی؟ چطوریی ببرمت؟ هوففف اوکی اوکی....ببین با این ( یه نوع قفل طنابی) میبندمت به خودم...سفط من و میگیریی اوکی؟
نادیا : اهوم
وقتی بست سفط بهش چسبیدم....
و با کمک طناب از دیوار بالا رفت .
خدایا نگو که این یه بلایی بد تره؟
یه دفعه از خودش جدا کرد
و ارو به بالاشت بوم انتقال داد تا خودش بیاد .
وقتی برگشتم سه نفر دیگه هم بودن که عین این مشکی پوش و ماسک دار
ولی رو بازویه لباسشون علامتی بود که مطمعنم قبلا دیده بودمش.
اون پسره امد و به اون ستایه دیگه گفت:
_باید ازشت خونه بریمم ماشین اونجاست....
نادیا: شماها کی این؟
_:به موقش میفهمی
یکی دیگه از پشت دیوار امد بیرون
الان ۵ تا ، چند نفرن؟
و امد سمتم
-:خوبی؟
نادیا :اهوم..ولی شماها کی اید
ماسکشو پایین گشید که با دیدن تهیونگ خشکم زد.
نادیا: تو...
دهنم و گرفت
ته: الان ساکت باش تا بعدا حرف بزنیم..
و ماسکشو داد بالا
ته ایل: به به ...الان دیگه باید افراد جونگکوک گور به گوریو تو خونم گیر بندازم، درحال دزدی...
نادیا: بت گفتم راجبش بد نگو
ته ایل: منم بارها عواقب زبون درازی و بت گفتم..
ته: نادیارو ببر
خیلی اروم به اون پسر اولیه گفت .
ته: دلم برا ریخت ننست تنگ شده بود
ته ایل: ای پسر پسر ،اونش ب که عین ترسو ها فرار کردی تا یکی از رفیقات کشته شه و یکی اش و لاش باید دل تنگ میشدی...
ته ایل : هعی هعی ..اون دختر و بزارید بمونه
ته: شرمنده
part:۴
"ویو نادیا"
نادیا: مامانی جونم... حداقل سر سگ جونی در برابر سختی تو به مامان بابات برو...تا اخر پیشم بمون....
"منم که تا اخر باهات میمونم"
پس الان کوشی؟؟؟؟
پس چرا الان تنهام؟؟؟
با دیدن سایه ایی که سری از رویه تخت رد شد .
ترسیدم
《 گفتم که خیلی خیلی کم هوا روشنه و سیاه از بیرون پنجره افتاد رویه تخت》
شاید گربه پرنده یا هر چییزی باشه..
خودم و سور دادم و دراز کشیدم.
پتورو انداختم سرم که با این چیزا نترسم.
ولی انگار صدایه ضربه به پنجره میومد
دیگه حق داشتم بترسم ..
خودم و زیر پتو رو متکا فشار دادم و چشمام و بستم.
این بلا جدیده؟؟؟
با باز شدن پنجره هوایه سردی امد داخل .
میدونستم، حس میکردم یکی نزدیکم میشه.
این ته ایل همیشه اینجا بود پس کو؟
یه دفعه پتو کشیده شد . وقتی خواستم داد بزنم دهنم گرفته شد
فردی سر تا پا مشکی پوش...جلویه دهنم و گرفته بود و با اون یکی دستش علامت سکوت و نشون میداد《🤫》
_: مگه نمیخوای از اینجا بیای بیرون.؟؟کمکت میکنم ...میری خونت...
حس بدی نداشتم ...یه حسی میگفت هر کی باشه بهتر از ته ایله....
ارو دستشو برداشت و گفت :
_ بلند شو سریی
لباس نازک و کوتاهی تنم بود و برایه هوایه صبح زود مناسب نبود.
سوشرتش و دراورد تنم کرد
_: ببین خیلی سری انجامش میدی...از طناب بالا برو ...
نادیا: من باردارمم..نمیتونم...
_: چی؟ چطوریی ببرمت؟ هوففف اوکی اوکی....ببین با این ( یه نوع قفل طنابی) میبندمت به خودم...سفط من و میگیریی اوکی؟
نادیا : اهوم
وقتی بست سفط بهش چسبیدم....
و با کمک طناب از دیوار بالا رفت .
خدایا نگو که این یه بلایی بد تره؟
یه دفعه از خودش جدا کرد
و ارو به بالاشت بوم انتقال داد تا خودش بیاد .
وقتی برگشتم سه نفر دیگه هم بودن که عین این مشکی پوش و ماسک دار
ولی رو بازویه لباسشون علامتی بود که مطمعنم قبلا دیده بودمش.
اون پسره امد و به اون ستایه دیگه گفت:
_باید ازشت خونه بریمم ماشین اونجاست....
نادیا: شماها کی این؟
_:به موقش میفهمی
یکی دیگه از پشت دیوار امد بیرون
الان ۵ تا ، چند نفرن؟
و امد سمتم
-:خوبی؟
نادیا :اهوم..ولی شماها کی اید
ماسکشو پایین گشید که با دیدن تهیونگ خشکم زد.
نادیا: تو...
دهنم و گرفت
ته: الان ساکت باش تا بعدا حرف بزنیم..
و ماسکشو داد بالا
ته ایل: به به ...الان دیگه باید افراد جونگکوک گور به گوریو تو خونم گیر بندازم، درحال دزدی...
نادیا: بت گفتم راجبش بد نگو
ته ایل: منم بارها عواقب زبون درازی و بت گفتم..
ته: نادیارو ببر
خیلی اروم به اون پسر اولیه گفت .
ته: دلم برا ریخت ننست تنگ شده بود
ته ایل: ای پسر پسر ،اونش ب که عین ترسو ها فرار کردی تا یکی از رفیقات کشته شه و یکی اش و لاش باید دل تنگ میشدی...
ته ایل : هعی هعی ..اون دختر و بزارید بمونه
ته: شرمنده
۳.۹k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.