"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 3"
part:۳
"ویو نادیا"
یه دفعه داد زد:
_ ارباب بیدار شدن...
چند دقیقه بد در باز شد و اون نکبت امد داخل ...
ته ایل: برو بیرون...
رو تخت نشستم و روم و ازش گرفتم
وقتی اون زن فولادزرهه رفت .
ته ایل کنار تخت نشست
ته ایل: که این طور ....
جوابی ندادم ..مگه زبون حیوونارو میفمم اخه؟ اخه بخدا حیف حیونا ....
ته ایل: جونگکوک بچشو انداخته گردنت....
سرمو پرخوندم سمتش
ته ایل: چند وقته؟
نادیا: به تو چه!؟
ته ایل: تا دوساعت پیش زبونت کوتاه تر بود...
نادیا: خب اخه به تو جه بچم چند ماهشه؟
ته ایل: میخوام بدونم کی بندازمش
نادیا: چی؟
ته ایل: بچه بی پدر و پرا میخوای بیاری که زندگیش به گوه کشیده شه؟
نادیا: خودم مردم؟خودم بزرگش میکنم
ته ایل: تو انگار نمیدونی بی پدر بودن چه حسی داره ؟ که نتونی هیچییزیو باش تجربه کنی..
نادیا: من خودم میدونم چیکار کنم.....نمیزارم بلایی سرش بیاد، چون اگه این بچه نبود تا الان منم نبودم
ته ایل: اوکی به دنیا بیار بزار پرورشگاه
نادیا: ببینم کرییی؟؟؟؟؟میگم میخوام خودم بزرگش کنم
ته ایل: من نمیخوام بچه اون تو خونم باشه
نادیا: از اینجا میرمم انگار مثلا من خیلی میخوام که اینجا پیش تو باشم ، زیر سقف با قاتل پدر بچممم
ته ایل: نادیا در موقعیتی نیستی که اینارو بگی
نادیا: که چی؟
به قدری عصبیش کرده بودم که بزنه جاده خاکی....
خودمگ عصبی بودم باید خالی میشدم
گلدون کوچیک و کوبید به دیوار و سرشو گرفت سمتم
ته ایل: اون زبونت و میبررم اگه دوباره دراز شه...
نادیا: دست از سرم بردار
چونم و تو دستش گرفت
ته ایل: کاری نکن شما دوتارو هم بفرستم پیش اون جونگکوک عوضی....
نادیا: راجبش درست.....
حرفم کامل نشده بود که چییزی تو بازوم رفت
بخشه شکسته گلدون و تو بازوم فرو کرده بود ...
نادیا : ایییییییی
ته ایل: چیه؟؟ میبینم زبونت و موش خورد...
یه دفعه با فشار کشید بیرون
که جیغ فرا بنفش کشیدم
کل بازوم و تخت خونی بود
اون شیشه شکسته رو یجا پرت کرد و و از اتاق رفت
دردش غیر قابل کنترل بود.
______سه ماه بعد_______
سه ماه کامل تو این خراب شده بودم....زندگی هیچ معنایی نداشت.
ته ایل بار ها خواست بام رابطه برقرار کنه. ولی بارداریمو بهونه کردم که کاریم نکنه ...بجاش با چییزی عذابم میداد ...سوزوندن بدنم پاره کردن بدنم ...
کلا انگار با دیدن دردام ار^&*ضا میشد.
بلاهایی سرم میاورد که تنها دردی که حس میکردم این بود که بلایی سر بچم نیاد.
خدایا چرا این کابوس تموم نمیشه؟
من دلم برایه جونگکوک تنگ شدهه...خیلی زیاد...دلم برایه اجوما، جولی ، اون خونهههه...دلم برایه همه اینا تنگ شده.
هوا خیلی کم روشن بود و داشت صبح میشد .
کل شب رو تخت گشسته بودم و به پنجره نگا میکردم.
انگار دیگه اینجا بودنم اجباری شده.
دستم و رو شکمم گذاشتم
نادیا: مامانی جونم.
part:۳
"ویو نادیا"
یه دفعه داد زد:
_ ارباب بیدار شدن...
چند دقیقه بد در باز شد و اون نکبت امد داخل ...
ته ایل: برو بیرون...
رو تخت نشستم و روم و ازش گرفتم
وقتی اون زن فولادزرهه رفت .
ته ایل کنار تخت نشست
ته ایل: که این طور ....
جوابی ندادم ..مگه زبون حیوونارو میفمم اخه؟ اخه بخدا حیف حیونا ....
ته ایل: جونگکوک بچشو انداخته گردنت....
سرمو پرخوندم سمتش
ته ایل: چند وقته؟
نادیا: به تو چه!؟
ته ایل: تا دوساعت پیش زبونت کوتاه تر بود...
نادیا: خب اخه به تو جه بچم چند ماهشه؟
ته ایل: میخوام بدونم کی بندازمش
نادیا: چی؟
ته ایل: بچه بی پدر و پرا میخوای بیاری که زندگیش به گوه کشیده شه؟
نادیا: خودم مردم؟خودم بزرگش میکنم
ته ایل: تو انگار نمیدونی بی پدر بودن چه حسی داره ؟ که نتونی هیچییزیو باش تجربه کنی..
نادیا: من خودم میدونم چیکار کنم.....نمیزارم بلایی سرش بیاد، چون اگه این بچه نبود تا الان منم نبودم
ته ایل: اوکی به دنیا بیار بزار پرورشگاه
نادیا: ببینم کرییی؟؟؟؟؟میگم میخوام خودم بزرگش کنم
ته ایل: من نمیخوام بچه اون تو خونم باشه
نادیا: از اینجا میرمم انگار مثلا من خیلی میخوام که اینجا پیش تو باشم ، زیر سقف با قاتل پدر بچممم
ته ایل: نادیا در موقعیتی نیستی که اینارو بگی
نادیا: که چی؟
به قدری عصبیش کرده بودم که بزنه جاده خاکی....
خودمگ عصبی بودم باید خالی میشدم
گلدون کوچیک و کوبید به دیوار و سرشو گرفت سمتم
ته ایل: اون زبونت و میبررم اگه دوباره دراز شه...
نادیا: دست از سرم بردار
چونم و تو دستش گرفت
ته ایل: کاری نکن شما دوتارو هم بفرستم پیش اون جونگکوک عوضی....
نادیا: راجبش درست.....
حرفم کامل نشده بود که چییزی تو بازوم رفت
بخشه شکسته گلدون و تو بازوم فرو کرده بود ...
نادیا : ایییییییی
ته ایل: چیه؟؟ میبینم زبونت و موش خورد...
یه دفعه با فشار کشید بیرون
که جیغ فرا بنفش کشیدم
کل بازوم و تخت خونی بود
اون شیشه شکسته رو یجا پرت کرد و و از اتاق رفت
دردش غیر قابل کنترل بود.
______سه ماه بعد_______
سه ماه کامل تو این خراب شده بودم....زندگی هیچ معنایی نداشت.
ته ایل بار ها خواست بام رابطه برقرار کنه. ولی بارداریمو بهونه کردم که کاریم نکنه ...بجاش با چییزی عذابم میداد ...سوزوندن بدنم پاره کردن بدنم ...
کلا انگار با دیدن دردام ار^&*ضا میشد.
بلاهایی سرم میاورد که تنها دردی که حس میکردم این بود که بلایی سر بچم نیاد.
خدایا چرا این کابوس تموم نمیشه؟
من دلم برایه جونگکوک تنگ شدهه...خیلی زیاد...دلم برایه اجوما، جولی ، اون خونهههه...دلم برایه همه اینا تنگ شده.
هوا خیلی کم روشن بود و داشت صبح میشد .
کل شب رو تخت گشسته بودم و به پنجره نگا میکردم.
انگار دیگه اینجا بودنم اجباری شده.
دستم و رو شکمم گذاشتم
نادیا: مامانی جونم.
۲.۸k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.