پارت ۶
پارت ۶
- اره دکتر عاشق شد ! ولی نباید میشد . این مشکل اون بود نه من ! من از عشق تنفر داشتم ؛ عشق آدم رو کور میکنه ! اون کور شده بود به طوری که حتی اگه بهش میگفتم خودت رو از ساختمون چهل طبقه پرت کن پایین ؛ این کار رو میکرد ...
خودکارم رو توی دست هام می چرخوندم
- چی می خوای بپرسی ا/ت؛بپرس؟
+امم تمام این پنج نفر عاشقت شدن؟
کوک یهو خندید منم از خنده های وحشتناکش ترسیدم - آره شدن ؛ اونا احمق بودن و من باهوش ! میدونی دکتر من اولین باره که دارم اینها رو به کسی میگم سعی کردم لبخند بزنم
+ خوشحالم که میشنوم
-خب کجا بودیم !اوممم..داشتم میگفتم لیا برای من هر کاری میکرد یادمه یه روز توی خیابون بودیم بهش گفتم من اون جواهر سفید رنگ تو اون جواهر فروشی فروشی رو میخوام ! امم فقط خواسته هامو گفتم !
میدونستم که که اون پولی برای خریدن اون جواهر نداره ؛ ولی میدونی چی شد ا/ت ؟
جانگ کوک سرشو جلو آورد و بهم نگام کرد
- فردای اون روز با اون جواهر به دیدم اومد ؛ حالا میفهمی عشق یعنی چی ؟ یعنی دیونگی !!!
پلک زود و ادامه خرفش رو زد
- اونجا بود که فهمیدم که و قتی کسی کور بشه میتونه خیلی کارا ها بکنه ؛ اون کور عشق من شده بود و خوب این برای من خیلی بهتر بود ؛ مدتی گذشت و بعد فهمیدم حالم باهاش خوب نیست ، در واقع دیگه به دردم نمی خورد ؛ می خواستم بدون دردسر بفرستم بره ؛ اون سنش زیاد بود ولی طوری رفتار میکرد که انگار شیش سالشه ؛ اون نرفت من هم مجبور شدم راه دیگه ای رو امتحان کنم به اجبار بهش گفتم اگر خواهر تو برام بیاری و خانوادتو به قتل برسونی می تونیم با هم باشیم . می دونی اون چیکار کرد ؟
- خانوادشو به قتل رسوند !!
ومن همونجا بود که فهمیدم برای زندگی کردن لازم نیست خودتو رو به خطر بندازی فقط لازمه از دیگران استفاده کنی ..
+ میخوام بدونم چطوری مرد ؟
- داستانش طولانیه اونو به زندان بردن و حکم قصاص براش بریدن ولی لینا زود تر اقدام به خودکشی کرد ؛ جالب برش میدونی چیه ؟ اون حتی اسمی از من نبورد
نفس کشیدن برام سخت شده بود ازش پرسیدم
+ خواهرش چی شد
- اوه خدای من تو فکر میکنی من اون دختر رو مثل لینا نگه داشتم ؟! نه اشتباه فکر نکن من کارمو خوب بلدم ؛ اگه همچین کاری میکردم امکان داشت پلیش ها به من شک کنن ؛ پس خواهر شو ول کردم ...
+ پش که این تور
اینو گفتم و بزاغ گلومو قورت دادم
- ترسیدی ؟
جانگ کوک گفت و از رو تخت بلند شد
+ نه نه اصلا
کوک کنارم رو صندلی نشست
- پس نمی ترسی ؟؟
+ چی
+ نه نمی ترسم
- چه عالی
اینو گفت و خندید
- دکتر نظرت راجب من چیه ؟
+ نظرم
- آره بهم بگو ! بگو ببینم چی راجبم فک میکنی ؟
+ خوب من کسی نیستم که بخوام راجبت نظر بدم ؛ خب تو بیمار منی ...
- بیمار
+ می تونیم اسمشو یه چیز دیگه بزاریم ... امم
منتظر نگاهم رو بهش دوختم
- دوست ؛ میتونیم اسمشو دوست بزاریم تو دوست منی ؛ چطوره ؟
+ خوبه .. دوست خوبه
+ فک کنم زمان تموم شده بهتره من برم ؛ فعلا میرم
بعد دوباره بهت سر میزنم
بعد از خرف خواستم قدمی بردارم که صدای محکم جانگ کوک رو شنیدم
- می خوام پس فردا ببینمت
حتی نگاه کوچکی هم بهش نکردم از اتاق رفتم بیرون نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنمو از این موضوعات که مربوط به جانگ کوک بود آزاد کنم .....
پایان پارت ۶
لطفا لایک کنید ♥️🙏
- اره دکتر عاشق شد ! ولی نباید میشد . این مشکل اون بود نه من ! من از عشق تنفر داشتم ؛ عشق آدم رو کور میکنه ! اون کور شده بود به طوری که حتی اگه بهش میگفتم خودت رو از ساختمون چهل طبقه پرت کن پایین ؛ این کار رو میکرد ...
خودکارم رو توی دست هام می چرخوندم
- چی می خوای بپرسی ا/ت؛بپرس؟
+امم تمام این پنج نفر عاشقت شدن؟
کوک یهو خندید منم از خنده های وحشتناکش ترسیدم - آره شدن ؛ اونا احمق بودن و من باهوش ! میدونی دکتر من اولین باره که دارم اینها رو به کسی میگم سعی کردم لبخند بزنم
+ خوشحالم که میشنوم
-خب کجا بودیم !اوممم..داشتم میگفتم لیا برای من هر کاری میکرد یادمه یه روز توی خیابون بودیم بهش گفتم من اون جواهر سفید رنگ تو اون جواهر فروشی فروشی رو میخوام ! امم فقط خواسته هامو گفتم !
میدونستم که که اون پولی برای خریدن اون جواهر نداره ؛ ولی میدونی چی شد ا/ت ؟
جانگ کوک سرشو جلو آورد و بهم نگام کرد
- فردای اون روز با اون جواهر به دیدم اومد ؛ حالا میفهمی عشق یعنی چی ؟ یعنی دیونگی !!!
پلک زود و ادامه خرفش رو زد
- اونجا بود که فهمیدم که و قتی کسی کور بشه میتونه خیلی کارا ها بکنه ؛ اون کور عشق من شده بود و خوب این برای من خیلی بهتر بود ؛ مدتی گذشت و بعد فهمیدم حالم باهاش خوب نیست ، در واقع دیگه به دردم نمی خورد ؛ می خواستم بدون دردسر بفرستم بره ؛ اون سنش زیاد بود ولی طوری رفتار میکرد که انگار شیش سالشه ؛ اون نرفت من هم مجبور شدم راه دیگه ای رو امتحان کنم به اجبار بهش گفتم اگر خواهر تو برام بیاری و خانوادتو به قتل برسونی می تونیم با هم باشیم . می دونی اون چیکار کرد ؟
- خانوادشو به قتل رسوند !!
ومن همونجا بود که فهمیدم برای زندگی کردن لازم نیست خودتو رو به خطر بندازی فقط لازمه از دیگران استفاده کنی ..
+ میخوام بدونم چطوری مرد ؟
- داستانش طولانیه اونو به زندان بردن و حکم قصاص براش بریدن ولی لینا زود تر اقدام به خودکشی کرد ؛ جالب برش میدونی چیه ؟ اون حتی اسمی از من نبورد
نفس کشیدن برام سخت شده بود ازش پرسیدم
+ خواهرش چی شد
- اوه خدای من تو فکر میکنی من اون دختر رو مثل لینا نگه داشتم ؟! نه اشتباه فکر نکن من کارمو خوب بلدم ؛ اگه همچین کاری میکردم امکان داشت پلیش ها به من شک کنن ؛ پس خواهر شو ول کردم ...
+ پش که این تور
اینو گفتم و بزاغ گلومو قورت دادم
- ترسیدی ؟
جانگ کوک گفت و از رو تخت بلند شد
+ نه نه اصلا
کوک کنارم رو صندلی نشست
- پس نمی ترسی ؟؟
+ چی
+ نه نمی ترسم
- چه عالی
اینو گفت و خندید
- دکتر نظرت راجب من چیه ؟
+ نظرم
- آره بهم بگو ! بگو ببینم چی راجبم فک میکنی ؟
+ خوب من کسی نیستم که بخوام راجبت نظر بدم ؛ خب تو بیمار منی ...
- بیمار
+ می تونیم اسمشو یه چیز دیگه بزاریم ... امم
منتظر نگاهم رو بهش دوختم
- دوست ؛ میتونیم اسمشو دوست بزاریم تو دوست منی ؛ چطوره ؟
+ خوبه .. دوست خوبه
+ فک کنم زمان تموم شده بهتره من برم ؛ فعلا میرم
بعد دوباره بهت سر میزنم
بعد از خرف خواستم قدمی بردارم که صدای محکم جانگ کوک رو شنیدم
- می خوام پس فردا ببینمت
حتی نگاه کوچکی هم بهش نکردم از اتاق رفتم بیرون نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنمو از این موضوعات که مربوط به جانگ کوک بود آزاد کنم .....
پایان پارت ۶
لطفا لایک کنید ♥️🙏
۱۲۲.۱k
۲۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.