𝓟𝓪𝓻𝓽 45 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 45 🥺🤍🖇️
ا/ت ویو
کشیده شدن کمربندو حس کردم بستش و بازم دم گوشم زمزمه وار گفت :
جانگکوک : آروم بشین و کاری نکن
مجبور بودم به حرفش گوش کنم فقط برای فیلیپ فقط برای دیدن اون مجبورم هر کاری که میگه رو انجام بدم پجره رو باز کرد هوای سردی میومد
.............
نمیدونم چقدر گذشت سرمو تکیه داده بودم به صندلی و صورتمو طرف باد گرفته بودم نمیتونستم ببینم ولی صدای درو شنیدم در سمت منم باز شد
جانگکوک : دستتو بده من
دستشو گرفتم و پیاده شدم
جانگکوک : هر کار گفتم و بکن خب
سرمو به معنی باشه تکون دادم
دستمو کشید مجبور شدم دنبالش برم تقریبا آروم راه میرفت
جانگکوک : جلوت پِلَس
.....
یه جا وایساد صدای در اومد
جانگکوک : برو جلو
به حرفش گوش دادم گره ی پارچه رو باز کرد و پارچه رو از جلو چشمام برداشت چشمامو باز کردم بخاطر نوری که به چشمام میخورد چشمامو بستم چون خیلی وقت بود بازشون نکرده بودم برای همین نمیتونستم نگاه کنم وقتی احساس کردم بهتر شد چشمامو باز کردم یه خونه ی چوبی بود صدای رودخونه تقریبا خونه ی بزرگی بود به خودش نگاه کردم داشت بهم نگاه میکرد یه صدایی اومد برگشتم سمت صدا یکی از نگهبانا بود اونی که دستش بود فیلیپ بود؟ چقدر بزرگ شده دوییدم سمتش
ا/ت : فیلیپ پسرم
فیلیپو ازش گرفتم و بهش نگاه کردم داشت میخندید بزرگ شده بود
ا/ت : بلاخره تونستم ببینمت بلاخره اومدم پیشت قربونت بشم
جانگکوک : میتونی تا شب ببینیش و پیشش باشی شب باید ببرمش
ا/ت : چ چرا میخوای ببریش؟
جانگکوک : میتونی تا شب پیشش بمونی
چرا جواب سوالمو درست نداد
رفتش بیرون و درو قفل کرد ولش کن فقط الان یه چیزی مهمه
ا/ت : این که من پیش توام کوچولو
موهاشو بو کردم کلی بوسش کردم و باهاش حرف زدم انگشتمو گرفته بود دستشو بوسیدم بهم میخندید
جانگکوک ویو
نگهبان : آقا دیدید وقتی مادرشو دید چقدر خوشحال شد همش میخندید انگار حس کرده بود
راست میگه خیلی خوشحال شد وقتی ا/تو دید ، درسته کوچیکه ولی حس میکنه نبود مادرشو اومدن مادرشو همشو حس میکنه سوار ماشین شدمو رفتم سمت نزدیک ترین کافه ی اینجا
............
ا/ت ویو
تقریبا شب شده بود کلی باهاش بازی کردم حرف زدم بوش کردم و بوسیدمش الانم آروم خوابیده کنارش رو صندلی نشسته بودم و بهش خیره شده بودم تازه یک ربع میشدکه خوابش برده بود خیلی خوشگله خیلی هم خوش خندس همش میخنده ......
صدای در اومد نگاه کردم خودش بود
جانگکوک : خوابیده؟
ا/ت : آره
جانگکوک : عجیبه هیچ وقت نمیتونیم شب مخصوصا این موقع بخوابونیمش
ا/ت : میشه نبریش؟ بازم پیشم بمونه؟
جانگکوک : باید ببرمش بازم میارمش راجب این ملاقات و ملاقاتای دیگه به هیچ کسی هیچی نگو اگرنه دیگه
نزاشتم حرفش تموم بشه
ا/ت : باشه...نمیگم
جانگکوک : باید ببرمش امشب اینجا بمون تا فردا برگردیم خونه
ا/ت : چرا اینطوری میکنی؟ چرا ازم جداش میکنی ؟ خب تو که منو دوست نداشتی چرا بهم گفتی که دوسم داری؟ چرا نرفتی با پلین باشی؟
هیچی نمیگفت
ا/ت : چرا جواب نمیدی چرا به هیچ کدوم از اینا جواب نمیدی؟
جانگکوک : باید ببرمش
ا/ت : همیشه هم وقتی کم میاری بحثو عوض میکنی
جانگکوک : بزودی میفهمی چرا اینکارو کردم
ا/ت : مثلا کی؟
جانگکوک : بزودی
ا/ت : چی رو میخوای بگی؟ اینکه دوسم نداشتی و ازم سواستفاده کردی؟ نمیخواد بگی قبلا گفتی
جانگکوک : اینارو نمیگم جواب سوالتو میدم
ا/ت : خب الان بگو
جانگکوک : نمیتونم
ا/ت ویو
کشیده شدن کمربندو حس کردم بستش و بازم دم گوشم زمزمه وار گفت :
جانگکوک : آروم بشین و کاری نکن
مجبور بودم به حرفش گوش کنم فقط برای فیلیپ فقط برای دیدن اون مجبورم هر کاری که میگه رو انجام بدم پجره رو باز کرد هوای سردی میومد
.............
نمیدونم چقدر گذشت سرمو تکیه داده بودم به صندلی و صورتمو طرف باد گرفته بودم نمیتونستم ببینم ولی صدای درو شنیدم در سمت منم باز شد
جانگکوک : دستتو بده من
دستشو گرفتم و پیاده شدم
جانگکوک : هر کار گفتم و بکن خب
سرمو به معنی باشه تکون دادم
دستمو کشید مجبور شدم دنبالش برم تقریبا آروم راه میرفت
جانگکوک : جلوت پِلَس
.....
یه جا وایساد صدای در اومد
جانگکوک : برو جلو
به حرفش گوش دادم گره ی پارچه رو باز کرد و پارچه رو از جلو چشمام برداشت چشمامو باز کردم بخاطر نوری که به چشمام میخورد چشمامو بستم چون خیلی وقت بود بازشون نکرده بودم برای همین نمیتونستم نگاه کنم وقتی احساس کردم بهتر شد چشمامو باز کردم یه خونه ی چوبی بود صدای رودخونه تقریبا خونه ی بزرگی بود به خودش نگاه کردم داشت بهم نگاه میکرد یه صدایی اومد برگشتم سمت صدا یکی از نگهبانا بود اونی که دستش بود فیلیپ بود؟ چقدر بزرگ شده دوییدم سمتش
ا/ت : فیلیپ پسرم
فیلیپو ازش گرفتم و بهش نگاه کردم داشت میخندید بزرگ شده بود
ا/ت : بلاخره تونستم ببینمت بلاخره اومدم پیشت قربونت بشم
جانگکوک : میتونی تا شب ببینیش و پیشش باشی شب باید ببرمش
ا/ت : چ چرا میخوای ببریش؟
جانگکوک : میتونی تا شب پیشش بمونی
چرا جواب سوالمو درست نداد
رفتش بیرون و درو قفل کرد ولش کن فقط الان یه چیزی مهمه
ا/ت : این که من پیش توام کوچولو
موهاشو بو کردم کلی بوسش کردم و باهاش حرف زدم انگشتمو گرفته بود دستشو بوسیدم بهم میخندید
جانگکوک ویو
نگهبان : آقا دیدید وقتی مادرشو دید چقدر خوشحال شد همش میخندید انگار حس کرده بود
راست میگه خیلی خوشحال شد وقتی ا/تو دید ، درسته کوچیکه ولی حس میکنه نبود مادرشو اومدن مادرشو همشو حس میکنه سوار ماشین شدمو رفتم سمت نزدیک ترین کافه ی اینجا
............
ا/ت ویو
تقریبا شب شده بود کلی باهاش بازی کردم حرف زدم بوش کردم و بوسیدمش الانم آروم خوابیده کنارش رو صندلی نشسته بودم و بهش خیره شده بودم تازه یک ربع میشدکه خوابش برده بود خیلی خوشگله خیلی هم خوش خندس همش میخنده ......
صدای در اومد نگاه کردم خودش بود
جانگکوک : خوابیده؟
ا/ت : آره
جانگکوک : عجیبه هیچ وقت نمیتونیم شب مخصوصا این موقع بخوابونیمش
ا/ت : میشه نبریش؟ بازم پیشم بمونه؟
جانگکوک : باید ببرمش بازم میارمش راجب این ملاقات و ملاقاتای دیگه به هیچ کسی هیچی نگو اگرنه دیگه
نزاشتم حرفش تموم بشه
ا/ت : باشه...نمیگم
جانگکوک : باید ببرمش امشب اینجا بمون تا فردا برگردیم خونه
ا/ت : چرا اینطوری میکنی؟ چرا ازم جداش میکنی ؟ خب تو که منو دوست نداشتی چرا بهم گفتی که دوسم داری؟ چرا نرفتی با پلین باشی؟
هیچی نمیگفت
ا/ت : چرا جواب نمیدی چرا به هیچ کدوم از اینا جواب نمیدی؟
جانگکوک : باید ببرمش
ا/ت : همیشه هم وقتی کم میاری بحثو عوض میکنی
جانگکوک : بزودی میفهمی چرا اینکارو کردم
ا/ت : مثلا کی؟
جانگکوک : بزودی
ا/ت : چی رو میخوای بگی؟ اینکه دوسم نداشتی و ازم سواستفاده کردی؟ نمیخواد بگی قبلا گفتی
جانگکوک : اینارو نمیگم جواب سوالتو میدم
ا/ت : خب الان بگو
جانگکوک : نمیتونم
۸۸.۸k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.