𝓟𝓪𝓻𝓽 44 🥺🤍🖇️
𝓟𝓪𝓻𝓽 44 🥺🤍🖇️
جانگکوک : نمیرم
اینو که گفت چشمش خورد به پنجره یه چیزی دید نمیدونم چی دید که خودش گزاشت رفت
مرت : ا/ت من میرم ولی بازم میام تا اون موقع مواظب خودت باش
اینو گفت و رفت
اینجا چخبره ... سرم گیج میرفت نشستم رو صندلی
نگهبان : حالتون خوبه؟
ا/ت : نه اصلا خوب.. نیستم
یکم آب ریخت تو لیوان
نگهبان : بیاید یکم آب بخورید
ا/ت : نمیخوام ( با حالت مستی )
اصلا حالم خوب نبود
خواستم بلندشم ولی همه جا سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم
جانگکوک ویو
رفته بودم تا بهش سر بزنم وقتی در زدم نگهبان درو باز کرد بهش گفتم ا/ت کجاس گفت که نمیدونه گفتم حواستون بیشتر جمع کن گفت باشه رفتم تو آشپزخونه تا یکم آب بخورم خیلی تشنم بود که با صحنه ای که دیدم احساس سرخ شدنو بهم دست داد قاطی کردم کارام دست خودم نبود اعصابم بهم ریخت رفتم و به هردوشون سیلی زدم بهش گفتم من تورو تنها گزاشتم که اینکارارو بکنی بازم همه چی رو بهم گفت دیگه میخواستم بگم ولی نمیشد مرت جلومو گرفت گفتش برو از اینجا ولی گفتم نمیرم اینو که گفتم نا خدا آگاه چشمم خورد به پنجره لعنتی لعنت به همتون سریع رفتم بیرون
.................
ا/ت ویو
صبح با نور خورشیدی که درست به چشمام میخورد چشمامو باز کردم به اصراف نگاه کردم تو اتاق بودم بازم همون اتاق لعنتی سرم بدجور درد میکرد بلند شدم دست و صورتمو شستم ولی هنوزم درد میکرد من دیشب چیکار کردم چرا هیچی یادم نمیاد فقط یادمه که لیوان سومو پر کردم و همشو تو یه نفس خوردم دیگه هیچی یادم نیست اینکه چیکار کردم چجوری اومدم اینجا هیچی ولش کن اگه اتفاقی افتاده باشه امروز مشخص میشه لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون نگاه کردم چرا اینجا هیچ کسی نیست رفتم پایین نگاه کردم جانگکوک بود
جانگکوک : بلاخره بهوش اومدی
ا/ت : فیلیپ کجاس اونو نیوردی؟
جانگکوک : نه اونو نیوردم
ا/ت : پس چرا اومدی؟ برای چی اومدی؟ نمیومدی یا بچمو بیار یا خودتم نیا
به زمین خیره شد خیلی بد حرف زدم؟ نه من فقط واقعیت رو گفتم
جانگکوک : اومدم بگم که دیگه اینجا نمیمونی
ا/ت : نه بابا میخوای منو بیری یه آشغال دونی دیگه؟ تو کارت اینه مگه نه؟
جانگکوک : ا/ت بسه
ا/ت : چرا ها؟ نمیتونی واقعیت رو بشنوی؟
جانگکوک: به هر حال مجبوری بیای
ا/ت : اگه نیام چی؟ چیکار میکنی؟ آهان یادم اومد با کتک میبریم نه؟ خب معلومه
بلند شد اومد سمتم جلوم وایساد بهش نگاه نکردم به زمین خیره شدم
جانگکوک : به من نگاه کن
ا/ت : نمیخوام
جانگکوک : میخوام ببرمت یه جایی که فیلیپو میتونی بیشتر ببینی
سرمو بلند کردم چ بهش نگاه کردم
ا/ت : کجا؟
جانگکوک : خودت میای میبینی البته اگه بخوای بیای
ا/ت : میام
جانگکوک : میدونستم وسایلت آمادس زود باش دنبالم بیا
سرمو به معنی باشه تکون دادم رفت منم دنبالش رفتم سوار ماشین شد درو باز گزاشت منم سوار شدم
ا/ت : کجا میخوایم بریم
جانگکوک : میفهمی
ا/ت : فیلیپم اونجاس؟ اونم اوردی؟
جانگکوک : خودت میریم همه چی رو میبینی و میفهمی باشه؟
ا/ت : .....باشه
تکیه دادم به پشتیه صندلی و به بیرون خیره شدم هردومون پشت نشسته بودیم راننده ماشینو میروند به بیرون میره شده بودم
.............
یه جا نکه داشتن بهشون نگاه کردم یه پارچه سیاه از تو جیبش دراورد
جانگکوک : باید چشماتو ببندم
ا/ت : چرا
جانگکوک : کاری به اینکارا نداشته باش پشتتو کن
ا/ت : میخوای چیکار کنی
جانگکوک : پشتتو کن
ا/ت : نه تا نگی میخوای چیکار کنی پشتمو نمیکنم
جانگکوک : میخوای فیلیپو ببینی یا نه
چرا همش منو با این امتحان میکنه بهش نگاه کردم جدی بود چاره ای نداشتم پشتمو کردم پارچه رو دور چشمام بست دیگه هیچی نمیدیدم همه جا سیاه شد صدای پچ پچشون میومد نمیفهمیدم دارن چی میگن دل شوره داشتم دارن کجا میرن با صدایی که درست دم گوشم بود لرزیدم صدای خودش بود
جانگکوک : بهم اعتماد کن
چطوری باید بهت اعتماد کنم تو کسی هستی که بچمو گرفتی و بهم نشونش ندادی چطوری توقع داری بهت اعتماد کنم آخه
انگار فهمید دارم چی میگم چون دم گوشم گفت :
جانگکوک : میدونم با خودت داری چی میگی ولی ایندفعه رو بهم اعتماد کن
شاید باید بهش اعتماد کنم
کشیده شدن کمربندو حس کردم بستش و بازم دم گوشم زمزمه وار گفت :
جانگکوک : آروم بشین و کاری نکن
جانگکوک : نمیرم
اینو که گفت چشمش خورد به پنجره یه چیزی دید نمیدونم چی دید که خودش گزاشت رفت
مرت : ا/ت من میرم ولی بازم میام تا اون موقع مواظب خودت باش
اینو گفت و رفت
اینجا چخبره ... سرم گیج میرفت نشستم رو صندلی
نگهبان : حالتون خوبه؟
ا/ت : نه اصلا خوب.. نیستم
یکم آب ریخت تو لیوان
نگهبان : بیاید یکم آب بخورید
ا/ت : نمیخوام ( با حالت مستی )
اصلا حالم خوب نبود
خواستم بلندشم ولی همه جا سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم
جانگکوک ویو
رفته بودم تا بهش سر بزنم وقتی در زدم نگهبان درو باز کرد بهش گفتم ا/ت کجاس گفت که نمیدونه گفتم حواستون بیشتر جمع کن گفت باشه رفتم تو آشپزخونه تا یکم آب بخورم خیلی تشنم بود که با صحنه ای که دیدم احساس سرخ شدنو بهم دست داد قاطی کردم کارام دست خودم نبود اعصابم بهم ریخت رفتم و به هردوشون سیلی زدم بهش گفتم من تورو تنها گزاشتم که اینکارارو بکنی بازم همه چی رو بهم گفت دیگه میخواستم بگم ولی نمیشد مرت جلومو گرفت گفتش برو از اینجا ولی گفتم نمیرم اینو که گفتم نا خدا آگاه چشمم خورد به پنجره لعنتی لعنت به همتون سریع رفتم بیرون
.................
ا/ت ویو
صبح با نور خورشیدی که درست به چشمام میخورد چشمامو باز کردم به اصراف نگاه کردم تو اتاق بودم بازم همون اتاق لعنتی سرم بدجور درد میکرد بلند شدم دست و صورتمو شستم ولی هنوزم درد میکرد من دیشب چیکار کردم چرا هیچی یادم نمیاد فقط یادمه که لیوان سومو پر کردم و همشو تو یه نفس خوردم دیگه هیچی یادم نیست اینکه چیکار کردم چجوری اومدم اینجا هیچی ولش کن اگه اتفاقی افتاده باشه امروز مشخص میشه لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون نگاه کردم چرا اینجا هیچ کسی نیست رفتم پایین نگاه کردم جانگکوک بود
جانگکوک : بلاخره بهوش اومدی
ا/ت : فیلیپ کجاس اونو نیوردی؟
جانگکوک : نه اونو نیوردم
ا/ت : پس چرا اومدی؟ برای چی اومدی؟ نمیومدی یا بچمو بیار یا خودتم نیا
به زمین خیره شد خیلی بد حرف زدم؟ نه من فقط واقعیت رو گفتم
جانگکوک : اومدم بگم که دیگه اینجا نمیمونی
ا/ت : نه بابا میخوای منو بیری یه آشغال دونی دیگه؟ تو کارت اینه مگه نه؟
جانگکوک : ا/ت بسه
ا/ت : چرا ها؟ نمیتونی واقعیت رو بشنوی؟
جانگکوک: به هر حال مجبوری بیای
ا/ت : اگه نیام چی؟ چیکار میکنی؟ آهان یادم اومد با کتک میبریم نه؟ خب معلومه
بلند شد اومد سمتم جلوم وایساد بهش نگاه نکردم به زمین خیره شدم
جانگکوک : به من نگاه کن
ا/ت : نمیخوام
جانگکوک : میخوام ببرمت یه جایی که فیلیپو میتونی بیشتر ببینی
سرمو بلند کردم چ بهش نگاه کردم
ا/ت : کجا؟
جانگکوک : خودت میای میبینی البته اگه بخوای بیای
ا/ت : میام
جانگکوک : میدونستم وسایلت آمادس زود باش دنبالم بیا
سرمو به معنی باشه تکون دادم رفت منم دنبالش رفتم سوار ماشین شد درو باز گزاشت منم سوار شدم
ا/ت : کجا میخوایم بریم
جانگکوک : میفهمی
ا/ت : فیلیپم اونجاس؟ اونم اوردی؟
جانگکوک : خودت میریم همه چی رو میبینی و میفهمی باشه؟
ا/ت : .....باشه
تکیه دادم به پشتیه صندلی و به بیرون خیره شدم هردومون پشت نشسته بودیم راننده ماشینو میروند به بیرون میره شده بودم
.............
یه جا نکه داشتن بهشون نگاه کردم یه پارچه سیاه از تو جیبش دراورد
جانگکوک : باید چشماتو ببندم
ا/ت : چرا
جانگکوک : کاری به اینکارا نداشته باش پشتتو کن
ا/ت : میخوای چیکار کنی
جانگکوک : پشتتو کن
ا/ت : نه تا نگی میخوای چیکار کنی پشتمو نمیکنم
جانگکوک : میخوای فیلیپو ببینی یا نه
چرا همش منو با این امتحان میکنه بهش نگاه کردم جدی بود چاره ای نداشتم پشتمو کردم پارچه رو دور چشمام بست دیگه هیچی نمیدیدم همه جا سیاه شد صدای پچ پچشون میومد نمیفهمیدم دارن چی میگن دل شوره داشتم دارن کجا میرن با صدایی که درست دم گوشم بود لرزیدم صدای خودش بود
جانگکوک : بهم اعتماد کن
چطوری باید بهت اعتماد کنم تو کسی هستی که بچمو گرفتی و بهم نشونش ندادی چطوری توقع داری بهت اعتماد کنم آخه
انگار فهمید دارم چی میگم چون دم گوشم گفت :
جانگکوک : میدونم با خودت داری چی میگی ولی ایندفعه رو بهم اعتماد کن
شاید باید بهش اعتماد کنم
کشیده شدن کمربندو حس کردم بستش و بازم دم گوشم زمزمه وار گفت :
جانگکوک : آروم بشین و کاری نکن
۱۱۹.۶k
۰۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.