عشق یا نفرت
عشق یا نفرت
پارت: هیجدهم
گفت باید تا هفته اینده عمل بشه که گفتم چش همین فردا میبرمش امریکا که گف خوبه فقط زود که گفتم چش
و گفت یه چند دقیقه دیگه بنظرم به هوش میاد بعد اون ببریدش و زخماشو پانسمان کنید که یلحظه مکث کرد و گفت برای خانومتون چه اتفاقی افتاده که اعصابم خورد شد و گفتم اونش دیگه به خودم مربوطه که دکتر گف اوهوم زندگی شخصیه خودتونه و رفت منم کنار ات نشستم روی صندلی و به صورت زیباش دقت کردم هیچ وقت انقد از نزدیک نگاش نکرده بودم واقعا خوشگل بود
.. ویو سانگیو..
از نظر ات من عاشق برادر ناتنی جونگ کوک شدم و باهاش ازدواج کردم ولی اون کله داستانو نمیدونه من اون روز
... فلش بک به روز دیدن تهیونگ..
داشتم میرفتم پیش ات که زنگ در خورد رفتم و درو باز کردم که گفت اقای جونگ کوک هستن گفتم یلحظه بیاین داخل منتظر بودنید برم نگاه کنم رفتم بالا و به جونگ کوک گفتم یکی کارش داره اومد پایین و منم همراش رفتم ببینم چی میگن که مرده به کوک گفت حتما این ات خانومه نه که کوک گف نه این دوستشه ات خودش بالاس سانگیو برو به ات بگو بیاد که گفتم اوکی رفتم دنبال ات روی تخت داشت با گوشی ور میرفت که صداش زدم گاوم بیا جونگ کوک کارت داره که گف اومدم همراهم رفتیم پایین که تا ات اومد پایین مرده جوری نگاش میکرد انگار فرشته ای چیزی دیده والا ات زشت خودمونه که تا رف پایین به جونگکوک گفت کارم داری کوکی که گف نه میخوام تورو نشون برادرم بدم که مرده که فهمیدم برادر کوکه گف شما لیدی ات هستین داداشم خیلی ازتون تعریف کرد ولی از اونچه توی ذهنم بود زیبا ترین که لبخند زدو گفت شمام خیلی خوشتیپین که جونگ کوک به تهیونگ نگاه کردو خندید و گفت بیبی کوچولو خودمه دیگه و همه خندیدیم یکم لوسانه بود ولی خب از این وعض راضی بودم که مرده گف اگه مال داداشم نبودی برمیداشتمت میبردمت ولی حیف نمیتونم جونگ کوک خندید و ادامه داد حالا که نمیتونم به من نگاه کرد و جونگ کوک اومد سمتم و تو گوشم گفت به ات بگو عاشق تهیونگی و دیگه به ات اهمیت نمیدی چون اگه راحت باهاش خدافضی بکنی میگه میخواد بات بیاد که گفتم نه من نمیتونم که گفت اینجا بمونی یا خدمتکار میشی یاهم بیرونت میکنم پس همراه برادرم برو و باهاش ازدواج کن اینجوری به نفعته که با بغض تو گلوم گفتم چشم و رو به ات گفتم دیگه من باید با عشقم برم و برام مهم نیست ناراحت میشی یا دیگه بت اهمیت نمیدم که اشک تو چشمای ات جمع شد دلم برای اتم هزار تیکه شد دلم میخواستم محکم بغلش کنم ولی نمیتونستم رفتمو تا جایی که تونستم پشت سرمو نگاه نکردم ولی فهمیدم کوک اتو بغل کرد بعد اون قضیه فهمیدم لیا هم رفت کانادا چون برادرش شوهرش داد و اونو داد به یه مافیا و میدونم اونم مثل من با ات خداحافضی کرد
پارت: هیجدهم
گفت باید تا هفته اینده عمل بشه که گفتم چش همین فردا میبرمش امریکا که گف خوبه فقط زود که گفتم چش
و گفت یه چند دقیقه دیگه بنظرم به هوش میاد بعد اون ببریدش و زخماشو پانسمان کنید که یلحظه مکث کرد و گفت برای خانومتون چه اتفاقی افتاده که اعصابم خورد شد و گفتم اونش دیگه به خودم مربوطه که دکتر گف اوهوم زندگی شخصیه خودتونه و رفت منم کنار ات نشستم روی صندلی و به صورت زیباش دقت کردم هیچ وقت انقد از نزدیک نگاش نکرده بودم واقعا خوشگل بود
.. ویو سانگیو..
از نظر ات من عاشق برادر ناتنی جونگ کوک شدم و باهاش ازدواج کردم ولی اون کله داستانو نمیدونه من اون روز
... فلش بک به روز دیدن تهیونگ..
داشتم میرفتم پیش ات که زنگ در خورد رفتم و درو باز کردم که گفت اقای جونگ کوک هستن گفتم یلحظه بیاین داخل منتظر بودنید برم نگاه کنم رفتم بالا و به جونگ کوک گفتم یکی کارش داره اومد پایین و منم همراش رفتم ببینم چی میگن که مرده به کوک گفت حتما این ات خانومه نه که کوک گف نه این دوستشه ات خودش بالاس سانگیو برو به ات بگو بیاد که گفتم اوکی رفتم دنبال ات روی تخت داشت با گوشی ور میرفت که صداش زدم گاوم بیا جونگ کوک کارت داره که گف اومدم همراهم رفتیم پایین که تا ات اومد پایین مرده جوری نگاش میکرد انگار فرشته ای چیزی دیده والا ات زشت خودمونه که تا رف پایین به جونگکوک گفت کارم داری کوکی که گف نه میخوام تورو نشون برادرم بدم که مرده که فهمیدم برادر کوکه گف شما لیدی ات هستین داداشم خیلی ازتون تعریف کرد ولی از اونچه توی ذهنم بود زیبا ترین که لبخند زدو گفت شمام خیلی خوشتیپین که جونگ کوک به تهیونگ نگاه کردو خندید و گفت بیبی کوچولو خودمه دیگه و همه خندیدیم یکم لوسانه بود ولی خب از این وعض راضی بودم که مرده گف اگه مال داداشم نبودی برمیداشتمت میبردمت ولی حیف نمیتونم جونگ کوک خندید و ادامه داد حالا که نمیتونم به من نگاه کرد و جونگ کوک اومد سمتم و تو گوشم گفت به ات بگو عاشق تهیونگی و دیگه به ات اهمیت نمیدی چون اگه راحت باهاش خدافضی بکنی میگه میخواد بات بیاد که گفتم نه من نمیتونم که گفت اینجا بمونی یا خدمتکار میشی یاهم بیرونت میکنم پس همراه برادرم برو و باهاش ازدواج کن اینجوری به نفعته که با بغض تو گلوم گفتم چشم و رو به ات گفتم دیگه من باید با عشقم برم و برام مهم نیست ناراحت میشی یا دیگه بت اهمیت نمیدم که اشک تو چشمای ات جمع شد دلم برای اتم هزار تیکه شد دلم میخواستم محکم بغلش کنم ولی نمیتونستم رفتمو تا جایی که تونستم پشت سرمو نگاه نکردم ولی فهمیدم کوک اتو بغل کرد بعد اون قضیه فهمیدم لیا هم رفت کانادا چون برادرش شوهرش داد و اونو داد به یه مافیا و میدونم اونم مثل من با ات خداحافضی کرد
۱۰.۲k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.