ₚₐᵣₜ۲۱
ₚₐᵣₜ۲۱
صبح مثل همیشه با صدای اجوما بیدار شدم و دوش گرفتم....لباسم رو پوشیدم و موهامو مرتب کردم...از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم..داشتم میرفتم که جونگی رو دیدم...
با لبخند به سمتم اومد و دستش رو روی موهام کشید...
جونگی(چقد بهت میاد...شبیه الف ها شدی)
+حالا دیگه اینقدم قشنگ نشدم.......
ببینم اصن تو اینجا کارت چیه؟؟
جونگی(اممممم...من یسری کارای تخصصی که تو نمیفهمیشون رو به عهده دارم.....)
چشمامو ریز کردم و نگاه ترسناکی بهش انداختم...
جونگی(خیلی خب.......اممم...میشه گفت همه کاری میکنم...از همراهی کردنش بیرون عمارت تا انجام دادن بعضی ریزه کاری های مربوط به کار...)
+پس حمالی.....
آدامو در آورد و موهامو کشید....
+اخخخ....وحشی
جونگی(تا تو باشی به من نگی.....)
_جونگی(با داد)
جونگی(بله ارباب اومدم)
با سرعت از پله ها رفت پایین و منم بعد از رفتن اون میز رو جمع کردم...
*بورام
+بله اجوما
*بیا این وسایل رو بگیر برو اتاق اربابو تمیز کن...
+اممممم....اما....اجوما اگر بیاد اینجا رو بزاره رو سرش چی
*بهش گفتم...تو کارتو بکن
+باشه
وسایلو برداشتم و رفتم اتاق ارباب...
روی میز گرد و غبار بود و پنجره ها کثیف بودن....شروع کردم به تمیزکاری...تقریبا بعد دو ساعت کارم تموم شد و برای آخرین کارم روی تخت رو جمع و جور کردم...پتو رو تکون دادم تا روی تخت بکشمش که صدای زمین افتادن چیزی به گوشم خورد....خم شدم تا زیر تختو ببینم...
یه گردنبند که شبیه کلید بود از لای پتو افتاده بود...برش داشتم و نگاهی بهش انداختم...
صبح مثل همیشه با صدای اجوما بیدار شدم و دوش گرفتم....لباسم رو پوشیدم و موهامو مرتب کردم...از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم..داشتم میرفتم که جونگی رو دیدم...
با لبخند به سمتم اومد و دستش رو روی موهام کشید...
جونگی(چقد بهت میاد...شبیه الف ها شدی)
+حالا دیگه اینقدم قشنگ نشدم.......
ببینم اصن تو اینجا کارت چیه؟؟
جونگی(اممممم...من یسری کارای تخصصی که تو نمیفهمیشون رو به عهده دارم.....)
چشمامو ریز کردم و نگاه ترسناکی بهش انداختم...
جونگی(خیلی خب.......اممم...میشه گفت همه کاری میکنم...از همراهی کردنش بیرون عمارت تا انجام دادن بعضی ریزه کاری های مربوط به کار...)
+پس حمالی.....
آدامو در آورد و موهامو کشید....
+اخخخ....وحشی
جونگی(تا تو باشی به من نگی.....)
_جونگی(با داد)
جونگی(بله ارباب اومدم)
با سرعت از پله ها رفت پایین و منم بعد از رفتن اون میز رو جمع کردم...
*بورام
+بله اجوما
*بیا این وسایل رو بگیر برو اتاق اربابو تمیز کن...
+اممممم....اما....اجوما اگر بیاد اینجا رو بزاره رو سرش چی
*بهش گفتم...تو کارتو بکن
+باشه
وسایلو برداشتم و رفتم اتاق ارباب...
روی میز گرد و غبار بود و پنجره ها کثیف بودن....شروع کردم به تمیزکاری...تقریبا بعد دو ساعت کارم تموم شد و برای آخرین کارم روی تخت رو جمع و جور کردم...پتو رو تکون دادم تا روی تخت بکشمش که صدای زمین افتادن چیزی به گوشم خورد....خم شدم تا زیر تختو ببینم...
یه گردنبند که شبیه کلید بود از لای پتو افتاده بود...برش داشتم و نگاهی بهش انداختم...
۵.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.