ₚₐᵣₜ۲۲
ₚₐᵣₜ۲۲
برش داشتم و نگاهی بهش انداختم..به نظر چیز مهمی نمیومد...یکم که دقت کردم متوجه شدم گردنبند شبیه یک کلید نیست....اون یک کلید واقعیه...کلید یه قفل قدیمی!!
_اون یه عتیقست...
هول شدم و گردنبندو انداختم جلوی پاش...
+آ..آقا شما کی برگشتین؟...
_چند دقیقه ای میشه...
گردنبندو برداشت و چند قدم بهم نزدیک شد و فاصلمونو کمتر کرد..منم با هر قدمش عقب میرفتم...
_چرا اینقد درمورد من کنجکاوی؟
+من؟؟!من کنجکاو نیستم...فوضولم نیستم...فقط همیشه شما زمان بدی منو میبینین...
_ولی رفتارت اینو نمیگه!...تو همیشه دست پاچه ای....
سرمو انداختم پایین و دستمو مشت کردم..
_میدونستی از دخترای لجباز و فوضول خوشم میاد؟!..
چند ثانیه ای میشد که به میز برخورد کرده بودم و بهش چسبیده بودم........چونم رو گرفت و سرم رو آورد بالا
_تو لجبازی!....خیلی لجبازی.....حتی اگر چند بار دیگه عم تنبیه بشی بازم به فوضولیت ادامه میدی.....از این اخلاقت خوشم میاد...
سرشو آورد دم گوشم...گردنم نفس داغشو حس میکرد...چشمام از تعجب گرد شده بود و نفسم حبس شد..
_مدل موی قشنگیه....ولی موهای بلند جذابتر نیست؟...
دوستش داشتم!...با اینکه خیلی بلاها سرم آورده بود دوستش داشتم...اینقدر علاقم قوی بود که میتونستم دلمو به دریا بزنم و بغلش کنم و بهش بگم چقدر قلبمو درگیر خودش کرده....اما میترسیدم منو قبول نکنه و غرورم توی اون اتاق دفن بشه...
سرشو آورد بالا و دستش رو از روی میز برداشت...سمت مبل رفت و روش لم داد....
+چرا یجوری رفتار میکنی انگار من برات مهمم؟...چرا وقتی نمیخوای منو قبول کنی یجوری رفتار میکنی که وابستت بشم؟تو نمیتونی برام کاری بکنی پس لااقل بزار سرکارم بمونم و مجبور نشم ولش کنم...(بابغض)
_از همون اول بهت گفتم که اومدنت به اینجا با خودت بود ولی بیرون رفتنت با منه....پس به این فکر نکن که بخوای از اینجا بری...
برش داشتم و نگاهی بهش انداختم..به نظر چیز مهمی نمیومد...یکم که دقت کردم متوجه شدم گردنبند شبیه یک کلید نیست....اون یک کلید واقعیه...کلید یه قفل قدیمی!!
_اون یه عتیقست...
هول شدم و گردنبندو انداختم جلوی پاش...
+آ..آقا شما کی برگشتین؟...
_چند دقیقه ای میشه...
گردنبندو برداشت و چند قدم بهم نزدیک شد و فاصلمونو کمتر کرد..منم با هر قدمش عقب میرفتم...
_چرا اینقد درمورد من کنجکاوی؟
+من؟؟!من کنجکاو نیستم...فوضولم نیستم...فقط همیشه شما زمان بدی منو میبینین...
_ولی رفتارت اینو نمیگه!...تو همیشه دست پاچه ای....
سرمو انداختم پایین و دستمو مشت کردم..
_میدونستی از دخترای لجباز و فوضول خوشم میاد؟!..
چند ثانیه ای میشد که به میز برخورد کرده بودم و بهش چسبیده بودم........چونم رو گرفت و سرم رو آورد بالا
_تو لجبازی!....خیلی لجبازی.....حتی اگر چند بار دیگه عم تنبیه بشی بازم به فوضولیت ادامه میدی.....از این اخلاقت خوشم میاد...
سرشو آورد دم گوشم...گردنم نفس داغشو حس میکرد...چشمام از تعجب گرد شده بود و نفسم حبس شد..
_مدل موی قشنگیه....ولی موهای بلند جذابتر نیست؟...
دوستش داشتم!...با اینکه خیلی بلاها سرم آورده بود دوستش داشتم...اینقدر علاقم قوی بود که میتونستم دلمو به دریا بزنم و بغلش کنم و بهش بگم چقدر قلبمو درگیر خودش کرده....اما میترسیدم منو قبول نکنه و غرورم توی اون اتاق دفن بشه...
سرشو آورد بالا و دستش رو از روی میز برداشت...سمت مبل رفت و روش لم داد....
+چرا یجوری رفتار میکنی انگار من برات مهمم؟...چرا وقتی نمیخوای منو قبول کنی یجوری رفتار میکنی که وابستت بشم؟تو نمیتونی برام کاری بکنی پس لااقل بزار سرکارم بمونم و مجبور نشم ولش کنم...(بابغض)
_از همون اول بهت گفتم که اومدنت به اینجا با خودت بود ولی بیرون رفتنت با منه....پس به این فکر نکن که بخوای از اینجا بری...
۶.۳k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.