پارت
---
#پارت_۱۲
اون شب، برای اولین بار، اشک تو چشمهای جونگکوک جمع شد.
نه ریخت… فقط جمع شد.
و همین برای شکستن من کافی بود.
چند روز گذشت. همهچی آروم بود… آرومی خطرناک.
جونگکوک ساکتتر شده بود، اما نگاهاش بیشتر دنبال میکرد.
نه بهعنوان یه رئیس…
بهعنوان یه مردی که داشت با خودش، با گذشتهش، و با احساسی که نمیفهمیدش، میجنگید.
تا اینکه یه شب… یه نامه به دستم رسید. بیاسم. بیفرستنده.
فقط چند خط روی کاغذ زرد:
> "اگه بدونی اون مرد با خانوادت چیکار کرده…
هنوزم بهش نگاه میکنی مثل قهرمانت؟
هنوزم عاشقش میمونی؟
یه جواب تو اتاق ضبط، پشت کشوی میز صداست."
نفسم برید.
خونوادهم؟
من حتی نمیدونستم کی باعث مرگشون شده. فقط میدونستم آتیش گرفتن. تموم شدن.
و حالا… این نامه.
شب، وقتی همه خواب بودن، رفتم.
اتاق ضبط تاریک بود. یه لامپ کوچک روی میز میسوخت.
کشو رو باز کردم…
یه فلش. یه نامهی کوتاه دیگه:
> "اگه هنوزم فکر میکنی باید بهش وفادار بمونی… اول اینو گوش کن."
لبهام خشک بودن. ولی وصلش کردم.
صدای ضبطشدهای پخش شد. صدای فریاد… صدای آتیش…
و بعد، صدای مردونهای که خوب میشناختمش.
جونگکوک.
_بسوزونیدشون. نمیخوام هیچ ردپایی بمونه. اون زن و بچه هم مهم نیستن. کار باید تمیز تموم شه.
نفس تو سینهم حبس شد.
صدام در نمیاومد.
دستام میلرزیدن.
اون مرد…
مردی که بهش تکیه کرده بودم…
مردی که بغضهاشو دیده بودم…
خونوادهمو کشته بود؟
رفتم بیرون. قدمهام بیصدا… اما قلبم؟ قلبم فریاد میزد.
اون شب…
برای اولین بار، توی چشمهای جونگکوک زل زدم…
و دیدم یه قاتل رو.
---
#پارت_۱۲
اون شب، برای اولین بار، اشک تو چشمهای جونگکوک جمع شد.
نه ریخت… فقط جمع شد.
و همین برای شکستن من کافی بود.
چند روز گذشت. همهچی آروم بود… آرومی خطرناک.
جونگکوک ساکتتر شده بود، اما نگاهاش بیشتر دنبال میکرد.
نه بهعنوان یه رئیس…
بهعنوان یه مردی که داشت با خودش، با گذشتهش، و با احساسی که نمیفهمیدش، میجنگید.
تا اینکه یه شب… یه نامه به دستم رسید. بیاسم. بیفرستنده.
فقط چند خط روی کاغذ زرد:
> "اگه بدونی اون مرد با خانوادت چیکار کرده…
هنوزم بهش نگاه میکنی مثل قهرمانت؟
هنوزم عاشقش میمونی؟
یه جواب تو اتاق ضبط، پشت کشوی میز صداست."
نفسم برید.
خونوادهم؟
من حتی نمیدونستم کی باعث مرگشون شده. فقط میدونستم آتیش گرفتن. تموم شدن.
و حالا… این نامه.
شب، وقتی همه خواب بودن، رفتم.
اتاق ضبط تاریک بود. یه لامپ کوچک روی میز میسوخت.
کشو رو باز کردم…
یه فلش. یه نامهی کوتاه دیگه:
> "اگه هنوزم فکر میکنی باید بهش وفادار بمونی… اول اینو گوش کن."
لبهام خشک بودن. ولی وصلش کردم.
صدای ضبطشدهای پخش شد. صدای فریاد… صدای آتیش…
و بعد، صدای مردونهای که خوب میشناختمش.
جونگکوک.
_بسوزونیدشون. نمیخوام هیچ ردپایی بمونه. اون زن و بچه هم مهم نیستن. کار باید تمیز تموم شه.
نفس تو سینهم حبس شد.
صدام در نمیاومد.
دستام میلرزیدن.
اون مرد…
مردی که بهش تکیه کرده بودم…
مردی که بغضهاشو دیده بودم…
خونوادهمو کشته بود؟
رفتم بیرون. قدمهام بیصدا… اما قلبم؟ قلبم فریاد میزد.
اون شب…
برای اولین بار، توی چشمهای جونگکوک زل زدم…
و دیدم یه قاتل رو.
---
- ۳.۶k
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط