پارت

---

#پارت_۱۱

سه روز…
جونگ‌کوک نه منو دید، نه صدایی ازش شنیده شد.
نه صدای قدم‌هاش توی راهرو، نه اون نگاه سنگین همیشه‌ش.
هیچی.

و این "هیچی"، بیشتر از هر شکنجه‌ای خفه‌م می‌کرد.

اما شب سوم، در اتاقم باز شد. بی‌خبر، بی‌اجازه.
و اون، توی چارچوب ایستاده بود.

صورتش خسته، ته‌ریش سایه انداخته، و چشم‌هاش… خاموش.

_بیا.

هیچ نگفتم. فقط دنبالش رفتم.
رفتیم به همون اتاق پیانو. همون جایی که اولین بار اون لبخند محو رو دیده بودم.

نشست رو صندلی.
آروم گفت:

_می‌خوای بدونی چرا ازت دور شدم؟

ساکت موندم. اما نگاهم گفت: آره.

نفسشو بیرون داد. سنگین.

_چون وقتی نزدیکت می‌شم… بیشتر از هر وقت دیگه‌ای دلم می‌خواد فرار کنم.

+از من؟

_نه.
نگاهش دوخت تو چشمام. عمیق، تلخ، واقعی.

_از خودم.

سکوت.

_وقتی باهاتم، حس می‌کنم آدمم… ولی وقتی ازم فاصله می‌گیری، دوباره یادم می‌افته که هیولام.
صدام لرزید:

+تو هیولا نیستی…

_من آدم کشتم، هانا. به دستور من، زندگی‌ها تموم شدن.
تو فقط یه تیکه از این دنیای منو دیدی…
منو اگر کامل ببینی، هیچ‌وقت دیگه حتی نگاه‌مم نمی‌کنی.

رفتم جلوتر. انگشت‌هامو گذاشتم روی دستش.

+ولی من… فقط تو رو می‌بینم.

نگاهش لرزید. برای اولین بار… دیدم اون مرد شکست‌ناپذیر، لب مرزِ فروپاشیه.

آروم خم شد. پیشونیشو گذاشت روی پیشونیم.

_نذار کاری کنم که ازم متنفر شی، هانا. چون اگه بهم وابسته شی، دیگه راه برگشتی نیست.

زمزمه کردم:

+من… همین حالا هم برگشتی ندارم.

اون لحظه، حتی هوا هم جرات نفس کشیدن نداشت.


---
دیدگاه ها (۱)

---#پارت_۱۲اون شب، برای اولین بار، اشک تو چشم‌های جونگ‌کوک ج...

---#پارت_۱۳نفس‌هام تند بود. چشم‌هام از اشک می‌سوخت…ولی نمی‌ر...

---#پارت_۱۰از اون شب به بعد، همه‌چیز دیگه هیچ منطقی نداشت.نه...

---#پارت_۹اون شب، خوابم نبرد.نه از ترس، نه از درد…از فکر اون...

روانی منp47

رز وحشی پارت ۷ات...هیچ وقت یادم نمیره روز یکشنبه بود منو هان...

بیب من برمیگردمپارت : 51ماسکشو اروم پایین داد با دیدن چهرش م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط