پارت
---
#پارت_۱۰
از اون شب به بعد، همهچیز دیگه هیچ منطقی نداشت.
نه نگاهها، نه رفتارها، نه حتی سکوتها.
جونگکوک سردتر شده بود.
نه از بیتفاوتی… از ترس.
ترس از خودش.
اما من… من دیگه اون دخترِ شکستهی اول نبودم.
دختری بودم که داشت یاد میگرفت چطور از وسط تاریکی، راه باز کنه.
یه شب، صدای تیر از حیاط اومد.
جیغ. آشوب. صدای دویدن.
رفتم طرف پنجره. ماشینها، مردا با اسلحه، فریاد.
نفسم بند اومده بود.
در با شدت باز شد. یکی از محافظا بود.
+باید بیای پایین. رئیس دستور داده.
رفتم. با قلبی که توی گلوم میزد.
جونگکوک وسط شلوغی ایستاده بود. صورتش خونی، چشمهاش شعلهور.
_بگیرینش.
چرخیدم. یه مرد جوون رو روی زمین کشوندن. صورتش کبود، دستاش بسته.
+جاسوس بوده رئیس. توی آشپزخونه دیده شده. پیام رد میکرد بیرون.
اون مرد، با چشمای خونی، نالید:
+بهخاطر اون دخترهست… همهچی از وقتی اون اومد بهم ریخت…
جونگکوک چرخید طرفم. سکوت. نگاهش زل زده بود توی چشمام.
قلبم داشت منفجر میشد. اون لحظه، یه چیزی تو نگاش شکسته بود.
_ببرینش. تا نیمساعت دیگه ازش چیزی نمیمونه.
برگشت طرفم.
_برو اتاقت. حرف نمیزنی. به هیچکس. حتی به خودت.
+جونگکوک… من…
_برو.
فریاد نزد. اما صدای آرومش، بیشتر از هر داد و فریادی لرزوندم.
رفتم. ولی تو راه، صداشو شنیدم. پشتسرم.
آروم. شکسته.
_لعنت به احساسی که باعث میشه همه فکر کنن نقطهضعف داری.
اون شب، برای اولین بار… از عشق، نفرت داشتم.
چون تو دنیای جونگکوک…
کسی که دوستت داره، میتونه نابودت کنه.
---
حمایت پلیزززژزز
#پارت_۱۰
از اون شب به بعد، همهچیز دیگه هیچ منطقی نداشت.
نه نگاهها، نه رفتارها، نه حتی سکوتها.
جونگکوک سردتر شده بود.
نه از بیتفاوتی… از ترس.
ترس از خودش.
اما من… من دیگه اون دخترِ شکستهی اول نبودم.
دختری بودم که داشت یاد میگرفت چطور از وسط تاریکی، راه باز کنه.
یه شب، صدای تیر از حیاط اومد.
جیغ. آشوب. صدای دویدن.
رفتم طرف پنجره. ماشینها، مردا با اسلحه، فریاد.
نفسم بند اومده بود.
در با شدت باز شد. یکی از محافظا بود.
+باید بیای پایین. رئیس دستور داده.
رفتم. با قلبی که توی گلوم میزد.
جونگکوک وسط شلوغی ایستاده بود. صورتش خونی، چشمهاش شعلهور.
_بگیرینش.
چرخیدم. یه مرد جوون رو روی زمین کشوندن. صورتش کبود، دستاش بسته.
+جاسوس بوده رئیس. توی آشپزخونه دیده شده. پیام رد میکرد بیرون.
اون مرد، با چشمای خونی، نالید:
+بهخاطر اون دخترهست… همهچی از وقتی اون اومد بهم ریخت…
جونگکوک چرخید طرفم. سکوت. نگاهش زل زده بود توی چشمام.
قلبم داشت منفجر میشد. اون لحظه، یه چیزی تو نگاش شکسته بود.
_ببرینش. تا نیمساعت دیگه ازش چیزی نمیمونه.
برگشت طرفم.
_برو اتاقت. حرف نمیزنی. به هیچکس. حتی به خودت.
+جونگکوک… من…
_برو.
فریاد نزد. اما صدای آرومش، بیشتر از هر داد و فریادی لرزوندم.
رفتم. ولی تو راه، صداشو شنیدم. پشتسرم.
آروم. شکسته.
_لعنت به احساسی که باعث میشه همه فکر کنن نقطهضعف داری.
اون شب، برای اولین بار… از عشق، نفرت داشتم.
چون تو دنیای جونگکوک…
کسی که دوستت داره، میتونه نابودت کنه.
---
حمایت پلیزززژزز
- ۳.۰k
- ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط