رمان•|من شیطان و توفرشته|•
رمان•|منشیطان و توفرشته|•
#Part_2
بعد ۱۳ساعت به کشورِ کانادا رسیدم
من یه دختر بودم و نمیتونستم همین طوری انتقام بگیرم باید قوی تر میشدم
قبل از اینکه بدونم برادرم قاتله و قبل مردن پدر مادرم تونسته بودم جراح پلاستیک بشم پس از حالت مالی وضعیتم خوب بود)
تموم کارامو انجام دادم خونه اجاره گرفتمو یه مطب استخدام شدم و...
چن تا باشگاه رفتم،کلاسای بوکس..دنبال بهترین مربیا رفتم ))
(حال)
بطری رو باز کردمو آبو تو یه نفس تموم کردم
بطری رو پرت کردم تو سطل و آروم نشستم که دایان اومد کنارم نشست اون اولین ایرانی بود که تو کانادا دیده بودمش آروم آروم دوست شدیم و تو این سالا خیلی کمکم کرد
_امروز کارت عالی بود
اما نه به اندازه کافی مگه نه؟
_اوهوم اما خوب تلاش کردی فک کنم از منم بگذری
هه نه بابا دیوونه
_ولی میتونی شک ندارم که میتونی
بلند شدم و آروم گفتم مرسیی
به طرف خونه رفتم ساعت۸ بود وارد خونه شدم همه جا تاریک بود چراغ روشن کردم و رفتم تو اتاقم چاقوی رو میز رو برداشتم و باهاش ور رفتم
با همین چاقو میکشمت عوضی
از گرسنگی داشتم میمردم به طرف آشپزخونه رفتم و لازانیا رو از یخچال برداشتم و خوردم بعد بطرف تخت رفتم و خوابیدم
دلم برا داداش آروینم تنگ شده بودهرچن همیشه باهم جنگ داشتیم هرچن فاز جومونگ میگرف منو میزد ولی آخه مرگ،مرگ براش زود بوداون فقط ۲۸ سالش بود
با صدای آلارم بلند شدم و صبحونم رو کامل خوردم دوباره سراغ کلاسام رفتم و
چن ماهی همینطوری گذشت
تا اینکه به یه دختر کامل تبدیل شدم حالا باید دنبال آرتام میگشتم معلوم نبود کجای ایران بود )
زنگ زدم به دایان آروم گوشی رو کنار گوشم بردم
_جانم
الو سلام دایان
_سلام خوشگلم
دایان میخوام برم ایران میتونی امشب بیای ببینمت
_چرا که نه حتما
شام اینجا باشیا
_چشم،اجازه هس کار دارم
اره فعلا
_فعلا
قطع کردم و....
بلایک
#Part_2
بعد ۱۳ساعت به کشورِ کانادا رسیدم
من یه دختر بودم و نمیتونستم همین طوری انتقام بگیرم باید قوی تر میشدم
قبل از اینکه بدونم برادرم قاتله و قبل مردن پدر مادرم تونسته بودم جراح پلاستیک بشم پس از حالت مالی وضعیتم خوب بود)
تموم کارامو انجام دادم خونه اجاره گرفتمو یه مطب استخدام شدم و...
چن تا باشگاه رفتم،کلاسای بوکس..دنبال بهترین مربیا رفتم ))
(حال)
بطری رو باز کردمو آبو تو یه نفس تموم کردم
بطری رو پرت کردم تو سطل و آروم نشستم که دایان اومد کنارم نشست اون اولین ایرانی بود که تو کانادا دیده بودمش آروم آروم دوست شدیم و تو این سالا خیلی کمکم کرد
_امروز کارت عالی بود
اما نه به اندازه کافی مگه نه؟
_اوهوم اما خوب تلاش کردی فک کنم از منم بگذری
هه نه بابا دیوونه
_ولی میتونی شک ندارم که میتونی
بلند شدم و آروم گفتم مرسیی
به طرف خونه رفتم ساعت۸ بود وارد خونه شدم همه جا تاریک بود چراغ روشن کردم و رفتم تو اتاقم چاقوی رو میز رو برداشتم و باهاش ور رفتم
با همین چاقو میکشمت عوضی
از گرسنگی داشتم میمردم به طرف آشپزخونه رفتم و لازانیا رو از یخچال برداشتم و خوردم بعد بطرف تخت رفتم و خوابیدم
دلم برا داداش آروینم تنگ شده بودهرچن همیشه باهم جنگ داشتیم هرچن فاز جومونگ میگرف منو میزد ولی آخه مرگ،مرگ براش زود بوداون فقط ۲۸ سالش بود
با صدای آلارم بلند شدم و صبحونم رو کامل خوردم دوباره سراغ کلاسام رفتم و
چن ماهی همینطوری گذشت
تا اینکه به یه دختر کامل تبدیل شدم حالا باید دنبال آرتام میگشتم معلوم نبود کجای ایران بود )
زنگ زدم به دایان آروم گوشی رو کنار گوشم بردم
_جانم
الو سلام دایان
_سلام خوشگلم
دایان میخوام برم ایران میتونی امشب بیای ببینمت
_چرا که نه حتما
شام اینجا باشیا
_چشم،اجازه هس کار دارم
اره فعلا
_فعلا
قطع کردم و....
بلایک
۲.۱k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.