کاراگاهان
#کاراگاهان
پارت١۶
تا یخ غذا اب شه تلویزیون نگاه کردم بعد هم ناهار خوردم ساعت ٣بود ک تازه تصمیمرفتم بخوابم ساعت۴گوشیمو زنگ گزاشتم ک بخوابیدم اما چ خوابی همش تو فکر اتفاق امروز بودم اون نگاه اون حرفا اون .....
هنوز چشمام گرم نشده بود ک بخوابم ساعتم زنگ خورد بلند شدم ی مانتو کرم با ی شلوار و شال مشکی ی ارایش ملایم و ی ادکلن خوب و درجه یک اماده رفتن بودم راس ساعت ۵:٣٠گوشیم زنگ خورد همیشه دقیق بود
مهرداد گفت
-سلام
+سلام امادم
-پس بیا پایین
+اومدم
سریع از پله ها اومدم پایین در و ک باز کردم مهرداد پیاده شده بود و ایستاده بود جذاب شده بود الان من برم تو اون مجلس میگن خوشبحالش دیگ نمیدونن چ داستانی پشتشه
ی لبخند زدم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
مهرداد گفت
- شماره شهابو از مادر سارا گرفتم زنگ زدم جلوی ی ویتامینه قرار گزاشتیم
+اع پس میاد فکر میکردم ک قبول نکنه
-اگر قبول نمیکرد باید شک میکردیم
جلوی ویتامینه ایستاد
پیاده شدیم روی یکی از صندلی ها نشستیم
نیم ساعت از قرار گذشته بود دیگ خوابممم گرفته بود ساعت هم ۶:١۵بود مهرداد گفت
-من ک فشارم افتاد از بس معجون و بستنی دیدم
بلند شدم و دوتا معجون درست و حسابی گرفتم
گفتم
-تا غش نکردی بخور
خندید و گفت
-اخ اخ اخ خیلی ب جا بود
+من فقط جهت اینک جنازه جمع نکنیم خریدم ی وقت
مهرداد سریع گفت
-ی وقت هوا ورم نداره
یهو خندیدیم
شهاب از اونور خیابون اومد اون مارو نمیشناخت ولی ما چون عکساشو دیده بودیم اشناییت دادیم اونور میز نشست و شروع کردیم ب حرف زدن مجبور شدم ی معجون هم برای شهاب بگیرم
مهرداد گفت
-خب خودت ب کی مضنونی ما خوب میدونیم ک چی بین شما بوده و لازم ب توضیح نیس
*خب درسته ما روزای خوبی رو داشتیم اما ب کسی مضنون نیستم
-کسی نبوده دشمنی چیزی داشته باشه؟یا با پدرش
گفتم
+خواستگاری معشوقه ای چیزی
*با پدرش ک فکر نکنم ولی یکی بود ک دوسش داشت خواستگاری اومد پا پیچ شد اما اونا دوست نداشتن دخترشونو بدن بهش حتی سارا هم دوست نداشت
منو مهرداد ب هم خیره شدیم
ادامه در پارت١٧ #maryam
پارت١۶
تا یخ غذا اب شه تلویزیون نگاه کردم بعد هم ناهار خوردم ساعت ٣بود ک تازه تصمیمرفتم بخوابم ساعت۴گوشیمو زنگ گزاشتم ک بخوابیدم اما چ خوابی همش تو فکر اتفاق امروز بودم اون نگاه اون حرفا اون .....
هنوز چشمام گرم نشده بود ک بخوابم ساعتم زنگ خورد بلند شدم ی مانتو کرم با ی شلوار و شال مشکی ی ارایش ملایم و ی ادکلن خوب و درجه یک اماده رفتن بودم راس ساعت ۵:٣٠گوشیم زنگ خورد همیشه دقیق بود
مهرداد گفت
-سلام
+سلام امادم
-پس بیا پایین
+اومدم
سریع از پله ها اومدم پایین در و ک باز کردم مهرداد پیاده شده بود و ایستاده بود جذاب شده بود الان من برم تو اون مجلس میگن خوشبحالش دیگ نمیدونن چ داستانی پشتشه
ی لبخند زدم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
مهرداد گفت
- شماره شهابو از مادر سارا گرفتم زنگ زدم جلوی ی ویتامینه قرار گزاشتیم
+اع پس میاد فکر میکردم ک قبول نکنه
-اگر قبول نمیکرد باید شک میکردیم
جلوی ویتامینه ایستاد
پیاده شدیم روی یکی از صندلی ها نشستیم
نیم ساعت از قرار گذشته بود دیگ خوابممم گرفته بود ساعت هم ۶:١۵بود مهرداد گفت
-من ک فشارم افتاد از بس معجون و بستنی دیدم
بلند شدم و دوتا معجون درست و حسابی گرفتم
گفتم
-تا غش نکردی بخور
خندید و گفت
-اخ اخ اخ خیلی ب جا بود
+من فقط جهت اینک جنازه جمع نکنیم خریدم ی وقت
مهرداد سریع گفت
-ی وقت هوا ورم نداره
یهو خندیدیم
شهاب از اونور خیابون اومد اون مارو نمیشناخت ولی ما چون عکساشو دیده بودیم اشناییت دادیم اونور میز نشست و شروع کردیم ب حرف زدن مجبور شدم ی معجون هم برای شهاب بگیرم
مهرداد گفت
-خب خودت ب کی مضنونی ما خوب میدونیم ک چی بین شما بوده و لازم ب توضیح نیس
*خب درسته ما روزای خوبی رو داشتیم اما ب کسی مضنون نیستم
-کسی نبوده دشمنی چیزی داشته باشه؟یا با پدرش
گفتم
+خواستگاری معشوقه ای چیزی
*با پدرش ک فکر نکنم ولی یکی بود ک دوسش داشت خواستگاری اومد پا پیچ شد اما اونا دوست نداشتن دخترشونو بدن بهش حتی سارا هم دوست نداشت
منو مهرداد ب هم خیره شدیم
ادامه در پارت١٧ #maryam
۱۰.۵k
۲۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.