کاراگاهان
#کاراگاهان
پارت١۵
از تو جیبش ی کاغذ در اورد و با خودکار روش ی چیزی نوشت و گفت
*این شمارمه میدونم نظرت عوض میشه
گزاشت رو میز
اخمام ک رفت توهم مهرداد گفت
-جناب شمارتونو بردارین اینم پول چیزایی ک خوردیم
رو ب من گفت
-پاشو ترانه
چشمام پر اشک بود بلند شدم و از کافه بیرون رفتیم نگاه سنگینشو حس میکردم ک داشت قدممامو میشمرد
حالم خوب نبودو اشکمو پاک میکردم انگاری ک یکی محکم زده بود تو سرم و حالا داشتم مثل بچه ها گریه میکردم نمیفهمیدم چرا
جلوی ماشین مهرداد ایستادمو گفتم
+ساعت چند؟کجا بیام؟
-میتونی الان خودت بری خونه؟حالت خوب نیستا ؟حالتو خوب میفهمم
+چ میشه کرد انگاری این کافه واسه هیچ کس اومد نداشت حداقلش برای منو تو نداشت
-سوار شو میرسونمت
+ن مزاحم نمیشم
-مزاحم چیه خودم دارم بهت میگم
سوار شدیم همینجور اشک از چشمام میومد ب در کافه نگاه کردم
جلوی در ایستاده بود و نگاهم میکرد چشم ازش برداشتم مهرداد گفت
-برای همین ک تو دوست نداشتی نزاشتم شماره رو بگیری ی وقت هوا ورت نداره
وسط گریه ام خنده ام گرفت
مهرداد گفت
-اها همینش خوبه بخند
لبخند خودش جمع و جور شد و گفت
-هر چند سخته...
ادرسو بهش گفتم
-ببین سعی کن فراموش کنی این برای خودتم بهتره
+نمیدونم
-ساعت چند بیام دنبالت
اشکمو پاک کردمو گفتم
+ساعت چند باید بریم؟
-٧:٣٠اونجا باشیم نیم ساعت هم راهه
+پس ٧بیا دیگ
-چ راحتیا پرونده رو داره یادت میره زود تر بریم ی جا بشینیم یا با اون پسره شهاب قرار بزاریم صحبت کنیم باهاش
+هوا ورت داشته ها....
یهو زدیم زیر خنده انگاری این جمله قلقلکمون میداد
-پس۵:٣٠میام ک با این پسره هم حرف بزنیم
+باشه
-پس ۵:٣٠اماده باشیا
+امادم
جلوی در خونه واستاد
+بازم ببخشید امروز اذیت شدی
-ن چ اذیتی من عادت دارم دخترارو برسونم
+اعع پس اژانسی شما
خندیدو گفت
- شاید قبلا ی اقامون بودم ولی ی اژانس
خندیدمو گفتم
+اقامونو خوب اومدی بازم مرسی فعلا
-فعلا
پیاده شدم
مهرداد هم رفت
رفتم تو ب سمت اشپزخونه ی لیوان اب خوردم و ب سمت اتاقم رفتم لباسامو عوض کردم دوباره ب سمت اشپزخونه رفتم و از تو فیریزر غذا در اوردم مامان عادت داشت ک هر بار ک میومد غذا میپخت میزاشت فیریزر
ادامه در پارت١۶
بخاطر بد قولی دیروز امروز ٣تا پارت میزارم #maryam
پارت١۵
از تو جیبش ی کاغذ در اورد و با خودکار روش ی چیزی نوشت و گفت
*این شمارمه میدونم نظرت عوض میشه
گزاشت رو میز
اخمام ک رفت توهم مهرداد گفت
-جناب شمارتونو بردارین اینم پول چیزایی ک خوردیم
رو ب من گفت
-پاشو ترانه
چشمام پر اشک بود بلند شدم و از کافه بیرون رفتیم نگاه سنگینشو حس میکردم ک داشت قدممامو میشمرد
حالم خوب نبودو اشکمو پاک میکردم انگاری ک یکی محکم زده بود تو سرم و حالا داشتم مثل بچه ها گریه میکردم نمیفهمیدم چرا
جلوی ماشین مهرداد ایستادمو گفتم
+ساعت چند؟کجا بیام؟
-میتونی الان خودت بری خونه؟حالت خوب نیستا ؟حالتو خوب میفهمم
+چ میشه کرد انگاری این کافه واسه هیچ کس اومد نداشت حداقلش برای منو تو نداشت
-سوار شو میرسونمت
+ن مزاحم نمیشم
-مزاحم چیه خودم دارم بهت میگم
سوار شدیم همینجور اشک از چشمام میومد ب در کافه نگاه کردم
جلوی در ایستاده بود و نگاهم میکرد چشم ازش برداشتم مهرداد گفت
-برای همین ک تو دوست نداشتی نزاشتم شماره رو بگیری ی وقت هوا ورت نداره
وسط گریه ام خنده ام گرفت
مهرداد گفت
-اها همینش خوبه بخند
لبخند خودش جمع و جور شد و گفت
-هر چند سخته...
ادرسو بهش گفتم
-ببین سعی کن فراموش کنی این برای خودتم بهتره
+نمیدونم
-ساعت چند بیام دنبالت
اشکمو پاک کردمو گفتم
+ساعت چند باید بریم؟
-٧:٣٠اونجا باشیم نیم ساعت هم راهه
+پس ٧بیا دیگ
-چ راحتیا پرونده رو داره یادت میره زود تر بریم ی جا بشینیم یا با اون پسره شهاب قرار بزاریم صحبت کنیم باهاش
+هوا ورت داشته ها....
یهو زدیم زیر خنده انگاری این جمله قلقلکمون میداد
-پس۵:٣٠میام ک با این پسره هم حرف بزنیم
+باشه
-پس ۵:٣٠اماده باشیا
+امادم
جلوی در خونه واستاد
+بازم ببخشید امروز اذیت شدی
-ن چ اذیتی من عادت دارم دخترارو برسونم
+اعع پس اژانسی شما
خندیدو گفت
- شاید قبلا ی اقامون بودم ولی ی اژانس
خندیدمو گفتم
+اقامونو خوب اومدی بازم مرسی فعلا
-فعلا
پیاده شدم
مهرداد هم رفت
رفتم تو ب سمت اشپزخونه ی لیوان اب خوردم و ب سمت اتاقم رفتم لباسامو عوض کردم دوباره ب سمت اشپزخونه رفتم و از تو فیریزر غذا در اوردم مامان عادت داشت ک هر بار ک میومد غذا میپخت میزاشت فیریزر
ادامه در پارت١۶
بخاطر بد قولی دیروز امروز ٣تا پارت میزارم #maryam
۹.۵k
۲۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.