رمان دورترین نزدیک
#پارت_148
_مشکل اینه این بچه دو ماهشه این عزیزان یه ماهم نیست عقد کردن! و اینکه جز خانواده هیچکس نمیدونه که عقدن وقتی برا عروسی تموم فامیلاشون جمع شدن بعد هنگام عروسی طرف 5_6 ماهش میشه و سه ماه بعد ازدواج که بدنیا اومد اونوقت بگین هیچی نیست! البته شلوغشم نکنیم فداسرتون خندم گرفته بود از قیافه بهار
ملیس: تتر اصا فکرشم نکن! عمرا تو خانواده ما با این چیزا کنار بیان! اینجوری نگا نکن زیادی پایبند نیستن و همه باهم راحت اما این دیگه فرق داره! حالا پدربزرگ جان بیاد! سپنتام از چشش میوفته دیگه م اون احترامی که باید از بین میره
فاطی: وای ملیس نترسونش دیگه بدبختو... هرچه بادا باد
_سپنتا میدونه؟!
بهار: نه هنوز! من برم دیگه!
_کجا بری!
بهار:یه سر میرم پیشش
_باشه برو
(ده روز بعد)
_بهار چیشد؟ مگه به سپنتا نگفتی
بهار:نه! قطعا نمیخاد اونم الان! میخوام بندازمش!
_چرت نگو دختر! چه انداختنی چه کشکی چه نخواستنی بچشه ها!
بهار: سپنتا هیچ علاقه ای ب بچهنداره و مطمئنم الانم نمیخاد!
باسر به سامی که نگام میکردسلام دادم
_بیخود کرده! اون شب خوب بود؟ خوش گذشت بهش؟! پای کاری که کرده مردونه وایمیسته یا ابروشو میبرم پیش خانوادش! بهار تو مگه انقد تنهایی انقد بی کسوکار؟ چی فک کردی ! مونده همین الان میگم به همه!
بهار با بغض گفت: دیگه بیخیال بهترین کارو میکنم!
گوشیو روم قطع کرد!
سامی: چیشده تتر؟
_سامی من داداشتو میکشم
سامی: چرا عزیزم؟ چیکار کرده باز این پسره
_چیزه... بهار جدیدا کجاست؟ خونتونه؟
سامی: نه براش خونه گرفته
تو دلم گفتم خونه رو برای خودش گرفته راحت باشه پسره ی نامرد
_بریم اونجا؟
سامی: چیشده!؟
_بریم تعریف میکنم
نشستیم تو ماشینو سامی راه افتاد
_میگم بنظرت سپنتا نظرش راجع ب پدر شدن چیه!
سامی خندش گرفت : عمرا
_چرا!؟
سامی: بنظرش دستو پاگیره اتفاقا یبار بحثشون شد با بهار!
_سامی
سامی: جونم چرا پکری چته؟
_بهار حامله س
سامی زد رو ترمز برگشت طرفم
سرمو برگردوندم طرف شیشه
منتظر هرگونه واکنشی بودم
سامی:چقدر زود!
_زهرمار بیمزه
سامی: داداش منه میشناسمش چیه چیو پنهون کنم!؟ همش از اینور اونور باید گندکاریاشو جمع کنم! یکم خوش شانس بوده دختری مث بهار گیرش اومده!
_هرکاری کرده مال قبل بوده این فرق میکنه میخان ازدواج کنن
سامی: مگر اینکه بهار سر عقل بیارتش
ماشینو روشن کرد و راه افتاد
_خب الان این مسخره بازیاش باعث شده بهار بهش نگه و میخاد بندازتش
سامی: مگه دست خودشه؟ بیخود کردن دوتاشون
میخواست دم خونه نگه داره که متوجه بهار که سوار تاکسی میشدشدم!
به سامی گفتم و رفتیم دنبال تاکسیه
سامی صبر نکرد پیچید جلوش که نگه داشت درکمال ارامش رفت درو باز کرد دست بهارو گرفت آوردش بیرون
در عقب ماشینو باز کرد...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #خاص #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #جذاب #جالب #هنری #شیک #زیبا #پست_جدید
_مشکل اینه این بچه دو ماهشه این عزیزان یه ماهم نیست عقد کردن! و اینکه جز خانواده هیچکس نمیدونه که عقدن وقتی برا عروسی تموم فامیلاشون جمع شدن بعد هنگام عروسی طرف 5_6 ماهش میشه و سه ماه بعد ازدواج که بدنیا اومد اونوقت بگین هیچی نیست! البته شلوغشم نکنیم فداسرتون خندم گرفته بود از قیافه بهار
ملیس: تتر اصا فکرشم نکن! عمرا تو خانواده ما با این چیزا کنار بیان! اینجوری نگا نکن زیادی پایبند نیستن و همه باهم راحت اما این دیگه فرق داره! حالا پدربزرگ جان بیاد! سپنتام از چشش میوفته دیگه م اون احترامی که باید از بین میره
فاطی: وای ملیس نترسونش دیگه بدبختو... هرچه بادا باد
_سپنتا میدونه؟!
بهار: نه هنوز! من برم دیگه!
_کجا بری!
بهار:یه سر میرم پیشش
_باشه برو
(ده روز بعد)
_بهار چیشد؟ مگه به سپنتا نگفتی
بهار:نه! قطعا نمیخاد اونم الان! میخوام بندازمش!
_چرت نگو دختر! چه انداختنی چه کشکی چه نخواستنی بچشه ها!
بهار: سپنتا هیچ علاقه ای ب بچهنداره و مطمئنم الانم نمیخاد!
باسر به سامی که نگام میکردسلام دادم
_بیخود کرده! اون شب خوب بود؟ خوش گذشت بهش؟! پای کاری که کرده مردونه وایمیسته یا ابروشو میبرم پیش خانوادش! بهار تو مگه انقد تنهایی انقد بی کسوکار؟ چی فک کردی ! مونده همین الان میگم به همه!
بهار با بغض گفت: دیگه بیخیال بهترین کارو میکنم!
گوشیو روم قطع کرد!
سامی: چیشده تتر؟
_سامی من داداشتو میکشم
سامی: چرا عزیزم؟ چیکار کرده باز این پسره
_چیزه... بهار جدیدا کجاست؟ خونتونه؟
سامی: نه براش خونه گرفته
تو دلم گفتم خونه رو برای خودش گرفته راحت باشه پسره ی نامرد
_بریم اونجا؟
سامی: چیشده!؟
_بریم تعریف میکنم
نشستیم تو ماشینو سامی راه افتاد
_میگم بنظرت سپنتا نظرش راجع ب پدر شدن چیه!
سامی خندش گرفت : عمرا
_چرا!؟
سامی: بنظرش دستو پاگیره اتفاقا یبار بحثشون شد با بهار!
_سامی
سامی: جونم چرا پکری چته؟
_بهار حامله س
سامی زد رو ترمز برگشت طرفم
سرمو برگردوندم طرف شیشه
منتظر هرگونه واکنشی بودم
سامی:چقدر زود!
_زهرمار بیمزه
سامی: داداش منه میشناسمش چیه چیو پنهون کنم!؟ همش از اینور اونور باید گندکاریاشو جمع کنم! یکم خوش شانس بوده دختری مث بهار گیرش اومده!
_هرکاری کرده مال قبل بوده این فرق میکنه میخان ازدواج کنن
سامی: مگر اینکه بهار سر عقل بیارتش
ماشینو روشن کرد و راه افتاد
_خب الان این مسخره بازیاش باعث شده بهار بهش نگه و میخاد بندازتش
سامی: مگه دست خودشه؟ بیخود کردن دوتاشون
میخواست دم خونه نگه داره که متوجه بهار که سوار تاکسی میشدشدم!
به سامی گفتم و رفتیم دنبال تاکسیه
سامی صبر نکرد پیچید جلوش که نگه داشت درکمال ارامش رفت درو باز کرد دست بهارو گرفت آوردش بیرون
در عقب ماشینو باز کرد...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #خاص #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #جذاب #جالب #هنری #شیک #زیبا #پست_جدید
۴.۷k
۳۰ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.