عشق باطعم تلخ part133
#عشق_باطعم_تلخ #part133
سوار ماشین شدم خداکنه همه چی زود تموم شه؛ ولی تازه همه چی داشت شروع میشد.
با صدای ویبره گوشیم، کیفم رو برداشتم باز کردم گوشیم رو نگاه کردم؛ وای پرهام.
با دستهای لرزون تماس رو وصل کردم.
- سلام بر خانوم خوشگل.
با ذوق جواب سلامش رو دادم.
- خوبی پرهام کجایی؟ کی میایی؟
شروع کرد با صدای بلند خندیدن.
- تازه رسیدم عزیزم، تا کارها رو انجام بدم، میام. الان هم من خوبم، همه چی عالیه.
کلی حرف زد، همش از اینور و اونور حرف میزد، انگار دلش نمیاومد تماس رو قطع کنه؛ حدود نیم ساعت بعد قطع کرد، قرار شد دوباره بهم زنگ بزنه.
و باز زنگ زد دوباره یکم حرف زد، نیم ساعت حرف زدنش طول کشید تا موقع خوابم این فقط حرف میزد، نمیدونم از کجا اینقدر حرف درمیآورد!
.......
سرم رو گذاشتم روی فرمون ماشین و داشتم به این فکر میکردم رضا رو چیکار کنم که در ماشین باز شد، شهرزاد نشست داخل ماشین.
- بزن قدش، عالی بود.
لبخند غمگینی زدم، نفسم رو دادم بیرون...
- امروز چیکار کنیم؟
متفکرانه لبش رو گاز گرفت:
- زنگ بزن بهش، باهاش حرف بزن.
با تردید نگاهش کردم، راهی نبود بخاطر شهرزاد باید این کار رو میکردم. گوشیم رو برداشتم زدم روی اسم رضا خدادادی، چهارمین بوق برداشت.
- سلام.
- سلام شما؟
نگاهی به شهرزاد کردم.
- آنا راد هستم.
- سلام آنا جان.
دندونهام روی هم فشار دادم دلم میخواست پسر هیز رو خفه کنم!
- میخواستم حرف بزنیم.
بلافاصله جواب داد:
- میایی کافیشاپ حرف بزنیم؟
نگاه بدی به شهرزاد کردم.
- نه، همینجا.
سکوت کرد؛ ادامه دادم:
- پرهام رفته از ایران.
- کِی؟ بدون اینکه بهت بگه؟! دوباره میاد؟
پوفی کشیدم...
- اصلاً معلوم نیست من که ازش نپرسیدم.
- تنهایی؟ بیام دنبالت بریم بیرون؟
نگاهی به شهرزاد کردم.
- نه، حوصله ندارم.
شهرزاد آروم زمزمه کرد یکم واقعیتر، یکم احساسات!
دندونهام روی هم فشار دادم و با خشم خیره شدم به شهرزاد...
- فعلاً حوصلهی هیچی ندارم ع... عزیزم.
انگشت تهدیدم رو برای شهرزاد که میخندید بردم بالا، با حرکات لبم بهش فهموندم دارم براش...
- الهی فدات شم آنا جان برو یکم استراحت کن.
بیا یکم بهش رو دادم پررو شد!
بدون حرفی تماس رو قطع کردم، چشمهام رو ریز کردم خیره شدم به شهرزاد.
- میکشمت!
بلند قهقهه زد؛ ولی یهو خندهش رو قطع کرد.
- با این رفتارش میتونم بفهمم با همه اینطوری راحتِ.
نفسم رو با حرص دادم بیرون...
- خب دیگه فهمیدی! تصمیم آخرم با خودت، منم کارم تموم شد.
دوباره با حالت التماس گفت:
- تورو خدا یکم صبر کن تا شنبه تمومش میکنیم.
پوفی کشیدم؛ یعنی سه روز آینده...
با حرفش با خشم برگشتم طرفش.
- توی این مدت بهش نزدیکتر شو ببینم چیمیشه.
📓 @romano0o3
سوار ماشین شدم خداکنه همه چی زود تموم شه؛ ولی تازه همه چی داشت شروع میشد.
با صدای ویبره گوشیم، کیفم رو برداشتم باز کردم گوشیم رو نگاه کردم؛ وای پرهام.
با دستهای لرزون تماس رو وصل کردم.
- سلام بر خانوم خوشگل.
با ذوق جواب سلامش رو دادم.
- خوبی پرهام کجایی؟ کی میایی؟
شروع کرد با صدای بلند خندیدن.
- تازه رسیدم عزیزم، تا کارها رو انجام بدم، میام. الان هم من خوبم، همه چی عالیه.
کلی حرف زد، همش از اینور و اونور حرف میزد، انگار دلش نمیاومد تماس رو قطع کنه؛ حدود نیم ساعت بعد قطع کرد، قرار شد دوباره بهم زنگ بزنه.
و باز زنگ زد دوباره یکم حرف زد، نیم ساعت حرف زدنش طول کشید تا موقع خوابم این فقط حرف میزد، نمیدونم از کجا اینقدر حرف درمیآورد!
.......
سرم رو گذاشتم روی فرمون ماشین و داشتم به این فکر میکردم رضا رو چیکار کنم که در ماشین باز شد، شهرزاد نشست داخل ماشین.
- بزن قدش، عالی بود.
لبخند غمگینی زدم، نفسم رو دادم بیرون...
- امروز چیکار کنیم؟
متفکرانه لبش رو گاز گرفت:
- زنگ بزن بهش، باهاش حرف بزن.
با تردید نگاهش کردم، راهی نبود بخاطر شهرزاد باید این کار رو میکردم. گوشیم رو برداشتم زدم روی اسم رضا خدادادی، چهارمین بوق برداشت.
- سلام.
- سلام شما؟
نگاهی به شهرزاد کردم.
- آنا راد هستم.
- سلام آنا جان.
دندونهام روی هم فشار دادم دلم میخواست پسر هیز رو خفه کنم!
- میخواستم حرف بزنیم.
بلافاصله جواب داد:
- میایی کافیشاپ حرف بزنیم؟
نگاه بدی به شهرزاد کردم.
- نه، همینجا.
سکوت کرد؛ ادامه دادم:
- پرهام رفته از ایران.
- کِی؟ بدون اینکه بهت بگه؟! دوباره میاد؟
پوفی کشیدم...
- اصلاً معلوم نیست من که ازش نپرسیدم.
- تنهایی؟ بیام دنبالت بریم بیرون؟
نگاهی به شهرزاد کردم.
- نه، حوصله ندارم.
شهرزاد آروم زمزمه کرد یکم واقعیتر، یکم احساسات!
دندونهام روی هم فشار دادم و با خشم خیره شدم به شهرزاد...
- فعلاً حوصلهی هیچی ندارم ع... عزیزم.
انگشت تهدیدم رو برای شهرزاد که میخندید بردم بالا، با حرکات لبم بهش فهموندم دارم براش...
- الهی فدات شم آنا جان برو یکم استراحت کن.
بیا یکم بهش رو دادم پررو شد!
بدون حرفی تماس رو قطع کردم، چشمهام رو ریز کردم خیره شدم به شهرزاد.
- میکشمت!
بلند قهقهه زد؛ ولی یهو خندهش رو قطع کرد.
- با این رفتارش میتونم بفهمم با همه اینطوری راحتِ.
نفسم رو با حرص دادم بیرون...
- خب دیگه فهمیدی! تصمیم آخرم با خودت، منم کارم تموم شد.
دوباره با حالت التماس گفت:
- تورو خدا یکم صبر کن تا شنبه تمومش میکنیم.
پوفی کشیدم؛ یعنی سه روز آینده...
با حرفش با خشم برگشتم طرفش.
- توی این مدت بهش نزدیکتر شو ببینم چیمیشه.
📓 @romano0o3
۱۵.۳k
۱۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.