عشق باطعم تلخ part132
#عشق_باطعم_تلخ #part132
چند دقیقه گذشت که دیدم دارند، میان سرم رو انداختم پایین از کنارم رد شدن؛ شهرزاد پشتش رو کرد بهم نشست و رضا دقیقاً روبهروی من نشست. مشغول خوردن دتاکس شدم داشتم توی ذهنم به پرهام فکر میکردم که طبق برنامه شهرزاد رفت سرویس، رضا هم انگار از قبل متوجه من شده بود تا شهرزاد رفت، بلند شد و روبهروم وایستاد؛ سرم رو بلند کردم.
-سلام شما اینجا؟
سرش رو تکون داد...
- سلام، توی فکری؟
بخدا یکی نیست به این بگه چرا اینقدر تو فضولی؟!
- هیچی، چیزی نیست...
سرش رو تکون داد، به صندلی خالی اشاره کرد.
- اجازه هست بشینم؟
به اطرافم نگاه کردم.
- اگه منتظر کسی نیستی...
روی صندلی نشست.
- با خانم هخامنش اومدم.
یک تار ابروم رو دادم بالا، ادامه داد:
- درمورد کار.
پوزخندی زدم...
- مگه من پرسیدم؟
نمیتونستم خیلی بهش رو بدم، ازش بدم میاومد.
- آنا...
پریدم وسط حرفش.
- خانم.
صداش رو صاف کرد، تیکه داد به صندلی.
- آنا خانم، پرهام کجاست، نمیبینمش!
پوفی کشیدم طبق گفته شهرزاد باید وانمود کنیم باهم مشکل داریم.
- راستش مهم نیست کجا باشه؛ رفته هر جایی که دوست داشته!
اخمی کرد خیره شد بهم...
- عاشقانه دوستت داشت.
پورخندی زدم.
- اون عشق نبود، اشتباه من بود.
از روی صندلی بلند شدم.
- خیلی حرفها توی دلمِ؛ اما کسی نیست بشنوه.
خواستم برم که صدام زد:
- صبر کن.
اومد پشت سرم وایستاد، برگشتم طرفش...
- من به حرفهات گوش میدم، بدون قضاوت!
خیره شدم بهش درستِ، همین و میخواستیم؛ با زبونش لبهاش رو خیس کرد.
- این شمارمِ خواستی حرف بزنی کافیه فقط یک تماس بگیری.
لبخندی زدم برگه رو از دستش گرفتم و رفتم سمت در خروجی...
با هر قدم و هر نفس به خودم لعنت میفرستادم؛ چون کارم اشتباه بود و باعث ناراحتی شدید پرهام میشد، به هرحال اون یک پسر بود و روی این مسائل حساس...
📓 @romano0o3
چند دقیقه گذشت که دیدم دارند، میان سرم رو انداختم پایین از کنارم رد شدن؛ شهرزاد پشتش رو کرد بهم نشست و رضا دقیقاً روبهروی من نشست. مشغول خوردن دتاکس شدم داشتم توی ذهنم به پرهام فکر میکردم که طبق برنامه شهرزاد رفت سرویس، رضا هم انگار از قبل متوجه من شده بود تا شهرزاد رفت، بلند شد و روبهروم وایستاد؛ سرم رو بلند کردم.
-سلام شما اینجا؟
سرش رو تکون داد...
- سلام، توی فکری؟
بخدا یکی نیست به این بگه چرا اینقدر تو فضولی؟!
- هیچی، چیزی نیست...
سرش رو تکون داد، به صندلی خالی اشاره کرد.
- اجازه هست بشینم؟
به اطرافم نگاه کردم.
- اگه منتظر کسی نیستی...
روی صندلی نشست.
- با خانم هخامنش اومدم.
یک تار ابروم رو دادم بالا، ادامه داد:
- درمورد کار.
پوزخندی زدم...
- مگه من پرسیدم؟
نمیتونستم خیلی بهش رو بدم، ازش بدم میاومد.
- آنا...
پریدم وسط حرفش.
- خانم.
صداش رو صاف کرد، تیکه داد به صندلی.
- آنا خانم، پرهام کجاست، نمیبینمش!
پوفی کشیدم طبق گفته شهرزاد باید وانمود کنیم باهم مشکل داریم.
- راستش مهم نیست کجا باشه؛ رفته هر جایی که دوست داشته!
اخمی کرد خیره شد بهم...
- عاشقانه دوستت داشت.
پورخندی زدم.
- اون عشق نبود، اشتباه من بود.
از روی صندلی بلند شدم.
- خیلی حرفها توی دلمِ؛ اما کسی نیست بشنوه.
خواستم برم که صدام زد:
- صبر کن.
اومد پشت سرم وایستاد، برگشتم طرفش...
- من به حرفهات گوش میدم، بدون قضاوت!
خیره شدم بهش درستِ، همین و میخواستیم؛ با زبونش لبهاش رو خیس کرد.
- این شمارمِ خواستی حرف بزنی کافیه فقط یک تماس بگیری.
لبخندی زدم برگه رو از دستش گرفتم و رفتم سمت در خروجی...
با هر قدم و هر نفس به خودم لعنت میفرستادم؛ چون کارم اشتباه بود و باعث ناراحتی شدید پرهام میشد، به هرحال اون یک پسر بود و روی این مسائل حساس...
📓 @romano0o3
۷.۲k
۱۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.