پارت14
پارت14
از زبان ات
صبح بیدار شدم رفتم کارایه لازمو کردم
داشتم به حرفایه جونگکوک گوش میکردم که دیشب چی گفت باید به اون حرفا گوش ندم حق با اون باید خشحال بودم به خودم میرسیدم پس از همین امروز شاد هستم دیگه به اون حرفا گوش نمیدم
رفتم صبحانه درست کردم بچهارو صدا زدم اومدن پایین همه داشتیم غذا میخوردیم
یوری: دخترا بیاین بریم تویه جنگل... فقط دخترا بیان... امروز یه روز دخترونه هس
تهیونگ: من نمیزارم تو خودت با دخترا بری نمیدونی چقدر خطرناکه من باهاتون میام
یونا: داداش اذیت نکن اون خودش بلده از خودش مواظبت کنه بزار دیگه
تهیونگ: باشه... اما اگر برگشتین اگر دیدم یوری پشتون نیست همتونو میکشم
ات: اوه ببین کی عاشق خواهرم شده (خنده)
تهیونگ: ها... کی گفته من عاشق خواهرت شدم فقط اینو گفتم که مثل دیروز نشه
ات: اها پس اینجوری باشه پس ما دخترا میریم پیداه روی
پرش زمانی
دخترا اماده شدن از خونه رفتن بیرون داشتن راه میرفتم که
لیا: اههه اینجا چقدر حشره هس واییی
یونا: میخواستی اون لباسو نپوشی( عکسشو گذاشتم)
لیا: هرجور دوست دارم میپوشم به تو ربطی نداره اصلا لباس خودت چیه (پرو)
یونا: خیلیم قشنگه یه لباس راحتی
ات: دخترا بسه (بلند)
داشتن کناره یه سخره راه میرفتن که لیا پاش پیج خورد داشت از سخره میفتاد که
لیا: کمک... کمک لطفا
یونا: من کمکت نمیکنم
یوری: منم
ات: دخترا بسه اصلا خودم میرم
ات رفت به لیا کمک کرد
ات: حالت خوبه
لیا: اره خوبم اصلا نیازی به کمکه تو نبود (از خود رازی)
ات: دفعه بعد کفش درست بپوش
لیا: تو کی هستی که بهم دستور میدی
ات: من برایه خودت گفتم عوضه تشکر بودنت اینو بهم میگی...
لیا: حالا انقدرم کمک نکردی
ات: دخترا بیان بریم
خترا راه میرفتن که صدایی شدیدن
یوری: این چی بود نکنه گرگ باشه
یونا: وای اگر گرگ باشه چی (ترسیده)
لیا: چه گناهی کردم... باید با شما نمیومدم
ات: یه لحظه ساکت باشین عههه اصلا از کجا معلوم گرگه... بیان بریم خونه تا هوا تاریک نشده
همه راه افتادن
پرش زمانی
رسیدن خونه همشون پرت شدن رویه تخت.....
لایک 🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
#فیک_جونگکوک
از زبان ات
صبح بیدار شدم رفتم کارایه لازمو کردم
داشتم به حرفایه جونگکوک گوش میکردم که دیشب چی گفت باید به اون حرفا گوش ندم حق با اون باید خشحال بودم به خودم میرسیدم پس از همین امروز شاد هستم دیگه به اون حرفا گوش نمیدم
رفتم صبحانه درست کردم بچهارو صدا زدم اومدن پایین همه داشتیم غذا میخوردیم
یوری: دخترا بیاین بریم تویه جنگل... فقط دخترا بیان... امروز یه روز دخترونه هس
تهیونگ: من نمیزارم تو خودت با دخترا بری نمیدونی چقدر خطرناکه من باهاتون میام
یونا: داداش اذیت نکن اون خودش بلده از خودش مواظبت کنه بزار دیگه
تهیونگ: باشه... اما اگر برگشتین اگر دیدم یوری پشتون نیست همتونو میکشم
ات: اوه ببین کی عاشق خواهرم شده (خنده)
تهیونگ: ها... کی گفته من عاشق خواهرت شدم فقط اینو گفتم که مثل دیروز نشه
ات: اها پس اینجوری باشه پس ما دخترا میریم پیداه روی
پرش زمانی
دخترا اماده شدن از خونه رفتن بیرون داشتن راه میرفتم که
لیا: اههه اینجا چقدر حشره هس واییی
یونا: میخواستی اون لباسو نپوشی( عکسشو گذاشتم)
لیا: هرجور دوست دارم میپوشم به تو ربطی نداره اصلا لباس خودت چیه (پرو)
یونا: خیلیم قشنگه یه لباس راحتی
ات: دخترا بسه (بلند)
داشتن کناره یه سخره راه میرفتن که لیا پاش پیج خورد داشت از سخره میفتاد که
لیا: کمک... کمک لطفا
یونا: من کمکت نمیکنم
یوری: منم
ات: دخترا بسه اصلا خودم میرم
ات رفت به لیا کمک کرد
ات: حالت خوبه
لیا: اره خوبم اصلا نیازی به کمکه تو نبود (از خود رازی)
ات: دفعه بعد کفش درست بپوش
لیا: تو کی هستی که بهم دستور میدی
ات: من برایه خودت گفتم عوضه تشکر بودنت اینو بهم میگی...
لیا: حالا انقدرم کمک نکردی
ات: دخترا بیان بریم
خترا راه میرفتن که صدایی شدیدن
یوری: این چی بود نکنه گرگ باشه
یونا: وای اگر گرگ باشه چی (ترسیده)
لیا: چه گناهی کردم... باید با شما نمیومدم
ات: یه لحظه ساکت باشین عههه اصلا از کجا معلوم گرگه... بیان بریم خونه تا هوا تاریک نشده
همه راه افتادن
پرش زمانی
رسیدن خونه همشون پرت شدن رویه تخت.....
لایک 🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪🔪
#فیک_جونگکوک
۶.۸k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.