اگه یه قرن هم از یه اتفاق گذشته باشه،
اگه یه قرن هم از یه اتفاق گذشته باشه،
فقط یه اشاره کوچیک کافیه ,
تا تمام این سالها رو برگردی به عقب...
ببینی نشسته روی یه صندلی چوبی،
پشت یه میز شیشهای،
روبروی تویی که قبل از رفتنت ,
داری داد میزنی سرش و میگی:
«تمومش کن، من از اولش هم دوستت نداشتم.»
هیچوقت نفهمیدم
که چطوری اون شب تلخ رو به صبح رسوند...
نفهمیدم چقدر تا خونهاش گریه کرد تا رسید... نمیدونم چقدر به من فکر کرد,
تا تونست فراموشم کنه...
دلم میخواست بدونم که توی این مدت,
اصلا به من فکر کرده؟
اصلا تونسته اون روزا رو از یاد ببره؟
وقتی بعد از سالها دیدمش،
بهنظرم خیلی عوض نشده بود...
هنوزم مثل قبل خنده از روی لبش نمیافتاد...
هنوزم انقدر شمرده صحبت میکرد و,
که دلم میخواست ساعتها بشنومش...
هنوزم وقتی من رو نگاه میکرد ,
توی چشماش گم میشدم...
خوب که بهش نگاه کردم،
فهمیدم اون نبوده که من رو از دست داده،
این من بودم که به دست نیاوردمش...
یه وقتا آدم یه کاری میکنه ,
که واقعا نمیدونه به نفع خودش بوده ,
یا به نفع طرف مقابل...
اما توی تمام این سالها،
این دلداری رو به وجدانم میدادم,
که من هرکاری کردم برای خودش بوده...
ولی با گذر زمان،
این شک بود که جای یقین رو میگرفت...
حالا کمی جا افتادهتر شده بود...
با صدایی گرمتر ,
و چشمایی که قصد پیر شدن نداشتند...
روبروش ایستادم...
نمیدونم موهای سفید رو شقیقهام رو میشمرد ,
یا به غم پنهان توی چشمام نگاه میکرد...
هرچی بود حواسم را جمع کردم،
مثل وقتایی که دلم نمیخواست بفهمه توی چشمام چی میگذره,
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
«فکر نمیکردم دیگه ببینمت،
اما آرزوش رو داشتم که برای یکبار هم که شده بتونم ازت عذرخواهی کنم...
بشه بهت بگم:
که برای حرفای اون روز خیلی متاسفم.»
خندید و سعی کرد با دستش،
سرم را بالاتر بیاره...
با پشت انگشت اشاره ،
روی گونهام رو نوازش کرد و گفت:
«تو داشتی میرفتی ،
من داشتم میمُردم...
باید اون دروغ رو ازت میشنیدم...»
#پویا_جمشیدی
#دلتنگی_های_احمقانه
#خط_نوشته_ها
فقط یه اشاره کوچیک کافیه ,
تا تمام این سالها رو برگردی به عقب...
ببینی نشسته روی یه صندلی چوبی،
پشت یه میز شیشهای،
روبروی تویی که قبل از رفتنت ,
داری داد میزنی سرش و میگی:
«تمومش کن، من از اولش هم دوستت نداشتم.»
هیچوقت نفهمیدم
که چطوری اون شب تلخ رو به صبح رسوند...
نفهمیدم چقدر تا خونهاش گریه کرد تا رسید... نمیدونم چقدر به من فکر کرد,
تا تونست فراموشم کنه...
دلم میخواست بدونم که توی این مدت,
اصلا به من فکر کرده؟
اصلا تونسته اون روزا رو از یاد ببره؟
وقتی بعد از سالها دیدمش،
بهنظرم خیلی عوض نشده بود...
هنوزم مثل قبل خنده از روی لبش نمیافتاد...
هنوزم انقدر شمرده صحبت میکرد و,
که دلم میخواست ساعتها بشنومش...
هنوزم وقتی من رو نگاه میکرد ,
توی چشماش گم میشدم...
خوب که بهش نگاه کردم،
فهمیدم اون نبوده که من رو از دست داده،
این من بودم که به دست نیاوردمش...
یه وقتا آدم یه کاری میکنه ,
که واقعا نمیدونه به نفع خودش بوده ,
یا به نفع طرف مقابل...
اما توی تمام این سالها،
این دلداری رو به وجدانم میدادم,
که من هرکاری کردم برای خودش بوده...
ولی با گذر زمان،
این شک بود که جای یقین رو میگرفت...
حالا کمی جا افتادهتر شده بود...
با صدایی گرمتر ,
و چشمایی که قصد پیر شدن نداشتند...
روبروش ایستادم...
نمیدونم موهای سفید رو شقیقهام رو میشمرد ,
یا به غم پنهان توی چشمام نگاه میکرد...
هرچی بود حواسم را جمع کردم،
مثل وقتایی که دلم نمیخواست بفهمه توی چشمام چی میگذره,
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
«فکر نمیکردم دیگه ببینمت،
اما آرزوش رو داشتم که برای یکبار هم که شده بتونم ازت عذرخواهی کنم...
بشه بهت بگم:
که برای حرفای اون روز خیلی متاسفم.»
خندید و سعی کرد با دستش،
سرم را بالاتر بیاره...
با پشت انگشت اشاره ،
روی گونهام رو نوازش کرد و گفت:
«تو داشتی میرفتی ،
من داشتم میمُردم...
باید اون دروغ رو ازت میشنیدم...»
#پویا_جمشیدی
#دلتنگی_های_احمقانه
#خط_نوشته_ها
۲.۴k
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.