پارت۶
پارت۶
تو فکر بودم اون گفت آقای مین یعنی منظورش مین یونگی رئیس بابام بود رئیس بزرگترین باند مافیای کره🤐🤨
نه بابا مگه فقط،اون فامیلیش مینه تازه اون فقط فامیلیشو گفت اسم کوچیکه شخصو نیاورد فقط گفت آقای مین
ولیچرا بعد مرگ بابام آقای مین یونگی اصن سراغی از من نگرفت به هر حال من دختر یکی از وفادارترین آدماش بود حتی بابام جونشو به خاطرش به خطر انداخت و خودشو به خاطرش قربانی کرد اصن یه سراغی هم ازم نگرفت
بعد چند دقیقه با خودم کلنجار رفتن از فکر کردن به مین یونگی دست کشیدم
آخه چرا باید مین یونگی همچین کاری کنه اون یه مافیاست پس صد در صد یه آدم دل سنگ و بی رحمی و این چیزا به تخمشم نیست😕اصن من چرا دارم به اون فک میکنم😶دیگه بسه خیال بافی بهتر کمی بخوابم
سرمو گذاشتم رو زمین سردو خشکو خوابیدم
ات ویو با صدای باز شدن در بیدار شدم چندتا خدمتکار اومدن تو تو دست یکیشون غذا بود تو دست یکیشون یه جعبه بود ته دست یکی دیگشونم یه دست لباس بود
داشتم همینجور نگاشون میکردم که یکیشون شروع کرد به حرف زدن
خدمتکاره:هی دختره پاشو غذا تو بخور آقا گفتن تو رو واسه ساعت ۶ آماده کنیم انگار قراره که دیگه از شرت خلاص شیم
ات ویو با این حرفه خدمتکاره دلم شکس کاش یکیو داشتم که الان ازم حمایت کنه بزنه تو دهن این خدمتکاره و بفهمونه گه نباید باهام اینجور حرف بزنه
با لگدی که تو شکمم خورد از فکر در اومدم
خدمتکاره منو نشوندن رو تختو دستامو باز کردن تا بتونم غذامو بخورم منم شروع کردم به خوردن غذا بعد از خوردن غذا یکی از خدمتکارا اومد ظرفو ازم گرفت اون دوتای دیگه هم منو بردن حموم تا خودمو بشورم
تو فکر بودم اون گفت آقای مین یعنی منظورش مین یونگی رئیس بابام بود رئیس بزرگترین باند مافیای کره🤐🤨
نه بابا مگه فقط،اون فامیلیش مینه تازه اون فقط فامیلیشو گفت اسم کوچیکه شخصو نیاورد فقط گفت آقای مین
ولیچرا بعد مرگ بابام آقای مین یونگی اصن سراغی از من نگرفت به هر حال من دختر یکی از وفادارترین آدماش بود حتی بابام جونشو به خاطرش به خطر انداخت و خودشو به خاطرش قربانی کرد اصن یه سراغی هم ازم نگرفت
بعد چند دقیقه با خودم کلنجار رفتن از فکر کردن به مین یونگی دست کشیدم
آخه چرا باید مین یونگی همچین کاری کنه اون یه مافیاست پس صد در صد یه آدم دل سنگ و بی رحمی و این چیزا به تخمشم نیست😕اصن من چرا دارم به اون فک میکنم😶دیگه بسه خیال بافی بهتر کمی بخوابم
سرمو گذاشتم رو زمین سردو خشکو خوابیدم
ات ویو با صدای باز شدن در بیدار شدم چندتا خدمتکار اومدن تو تو دست یکیشون غذا بود تو دست یکیشون یه جعبه بود ته دست یکی دیگشونم یه دست لباس بود
داشتم همینجور نگاشون میکردم که یکیشون شروع کرد به حرف زدن
خدمتکاره:هی دختره پاشو غذا تو بخور آقا گفتن تو رو واسه ساعت ۶ آماده کنیم انگار قراره که دیگه از شرت خلاص شیم
ات ویو با این حرفه خدمتکاره دلم شکس کاش یکیو داشتم که الان ازم حمایت کنه بزنه تو دهن این خدمتکاره و بفهمونه گه نباید باهام اینجور حرف بزنه
با لگدی که تو شکمم خورد از فکر در اومدم
خدمتکاره منو نشوندن رو تختو دستامو باز کردن تا بتونم غذامو بخورم منم شروع کردم به خوردن غذا بعد از خوردن غذا یکی از خدمتکارا اومد ظرفو ازم گرفت اون دوتای دیگه هم منو بردن حموم تا خودمو بشورم
۵.۹k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.