پارت۸
پارت۸
+:ارع راس میگه خیلی جونه اما با این حالا خلافکار حرفیه ایه میگن خیلی جدیه و با هیشکی هم شوخی نداره
+:آها
*:حرف زدن بسه دیگه بزا امادت کنیم دیر میشه
+:باشه و ممنونم
*و÷:واسه چییی؟(باهم گفتمن)
+اینکه باهام صحبت کردین واقعا ازتون ممنونم تو این عمارت همه باهام بدن و یجوری باهام رفتار میکنن انگار باهاشون پدرکشتگی دارم به خاطر همین هیشکی دوسم نداره و باهم نمیحرفه÷آخه عزیزم اشکالی نداره ببخشید اگه ماهم باهم بد رفتاری کردیم حالا دیگه کارمونو شروع کنیم
ات ویو
به لبخند بهشون زدم که اوناهم با لبخند جوابمو دادن تاحالا تجربه اینو نداشتم که احساس کنم دوست داشتن چجوریه به خاطر همین الان خیلی خوشحال بودم
__________________________________
پرش زمانی
آرایشم و ناخنم تموم شد موهامو حالت دار کرده بودن بعد یه لباس مجلسی سیاه بلند آوردن و پوشیدم با پوست سفیدم تضاد خوبی درست کرده بود انگار یه پارادوکس تو یه شعر بود^^
کلن دیگه آماده شدم
*وای چقد خشگل شدی
+ممنون )یه لبخند کوچیک زدم)
÷ارع راس میگه شرط میبندم تا پاتو تو مجلس بزاری همه قیمت های بالا بال میدن تا بخرنت
+نا اینو گفت لبخندم محو شد
ات ویو بعد چند مین اومدن که ببریم به مهمونی چانگ یا بهتره بگم به محل برده فروشی بردنم کاش الان بابام پیشم بدجور دلتنگشم ولی این میتونه یه فرصت خوب باشه تا با مین یونگی آشنا بشم و ببینم واقعا چرا یه مافیاست واقعا این برام مهم شده که اون چه جور آدمیه وقتی خدمتکارا درموردش حرف میزدن لحنشون با ترس همراه بود مگه اون کیه
________________________________________
تعریف زندگی یونگی از زبان یونگی
من مین یونگیم رئیس بزرگترین باند مافیای کره من ۲۳ سالمه و آدم سردو بی روحیم البته اینو مرگ خانواده باعث شد که این جورشم مامان بابام مثل همه مردم عادی کناره تک فرزندشون یعنی من زندگی میکردن اما بابای من به خاطر بدهی که به یه آدم کثیف داشت که ازش نزول کرده بود به اون مرده بدهکار شد بدهی زیاد بود و بابام قادر به پرداخت بدهی نبود اون عوضی اومد بابامو کشت منو مامانم فرار کردیم و تو یه جایی مستقر شدیم ولی بعد از مدت کمی مامانم مریض شدو مرد
منم اون زمان فقط۱۶ سالم بود تصمیم گرفتم انتقام پدرمو مادرمو از اون مرتیکه هانگ عوضی(همون قاتل پدر یونگی) بگیرم به خاطر همین تبدیل به یه خلافکار شدم بعدم یه مافیاو بعد به کمک دوست بابام یعنی کیم جانگ ایل (پدر ات)شدم بزرگترین مافیای کره تو ماموریتی که رفته بودم انتقاممو از هانگ بگیرم من حواسم نبود و یکی از آدمای هانگ میخواست بهم شلیک کنه و بکشه که جانگ ایل خودشو به خاطر محافظت ازم انداخت جلومو اون تیر خورد به اون آدما هانگ یه تیر حرومه کردم برگشتم سمت جانگ ایل به بادیگاردا گفتم ماشین بیارن تا ببریمش .....
+:ارع راس میگه خیلی جونه اما با این حالا خلافکار حرفیه ایه میگن خیلی جدیه و با هیشکی هم شوخی نداره
+:آها
*:حرف زدن بسه دیگه بزا امادت کنیم دیر میشه
+:باشه و ممنونم
*و÷:واسه چییی؟(باهم گفتمن)
+اینکه باهام صحبت کردین واقعا ازتون ممنونم تو این عمارت همه باهام بدن و یجوری باهام رفتار میکنن انگار باهاشون پدرکشتگی دارم به خاطر همین هیشکی دوسم نداره و باهم نمیحرفه÷آخه عزیزم اشکالی نداره ببخشید اگه ماهم باهم بد رفتاری کردیم حالا دیگه کارمونو شروع کنیم
ات ویو
به لبخند بهشون زدم که اوناهم با لبخند جوابمو دادن تاحالا تجربه اینو نداشتم که احساس کنم دوست داشتن چجوریه به خاطر همین الان خیلی خوشحال بودم
__________________________________
پرش زمانی
آرایشم و ناخنم تموم شد موهامو حالت دار کرده بودن بعد یه لباس مجلسی سیاه بلند آوردن و پوشیدم با پوست سفیدم تضاد خوبی درست کرده بود انگار یه پارادوکس تو یه شعر بود^^
کلن دیگه آماده شدم
*وای چقد خشگل شدی
+ممنون )یه لبخند کوچیک زدم)
÷ارع راس میگه شرط میبندم تا پاتو تو مجلس بزاری همه قیمت های بالا بال میدن تا بخرنت
+نا اینو گفت لبخندم محو شد
ات ویو بعد چند مین اومدن که ببریم به مهمونی چانگ یا بهتره بگم به محل برده فروشی بردنم کاش الان بابام پیشم بدجور دلتنگشم ولی این میتونه یه فرصت خوب باشه تا با مین یونگی آشنا بشم و ببینم واقعا چرا یه مافیاست واقعا این برام مهم شده که اون چه جور آدمیه وقتی خدمتکارا درموردش حرف میزدن لحنشون با ترس همراه بود مگه اون کیه
________________________________________
تعریف زندگی یونگی از زبان یونگی
من مین یونگیم رئیس بزرگترین باند مافیای کره من ۲۳ سالمه و آدم سردو بی روحیم البته اینو مرگ خانواده باعث شد که این جورشم مامان بابام مثل همه مردم عادی کناره تک فرزندشون یعنی من زندگی میکردن اما بابای من به خاطر بدهی که به یه آدم کثیف داشت که ازش نزول کرده بود به اون مرده بدهکار شد بدهی زیاد بود و بابام قادر به پرداخت بدهی نبود اون عوضی اومد بابامو کشت منو مامانم فرار کردیم و تو یه جایی مستقر شدیم ولی بعد از مدت کمی مامانم مریض شدو مرد
منم اون زمان فقط۱۶ سالم بود تصمیم گرفتم انتقام پدرمو مادرمو از اون مرتیکه هانگ عوضی(همون قاتل پدر یونگی) بگیرم به خاطر همین تبدیل به یه خلافکار شدم بعدم یه مافیاو بعد به کمک دوست بابام یعنی کیم جانگ ایل (پدر ات)شدم بزرگترین مافیای کره تو ماموریتی که رفته بودم انتقاممو از هانگ بگیرم من حواسم نبود و یکی از آدمای هانگ میخواست بهم شلیک کنه و بکشه که جانگ ایل خودشو به خاطر محافظت ازم انداخت جلومو اون تیر خورد به اون آدما هانگ یه تیر حرومه کردم برگشتم سمت جانگ ایل به بادیگاردا گفتم ماشین بیارن تا ببریمش .....
۶.۸k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.