یونا همینطور که سرش پایین بود به حرف اومد..
یونا همینطور که سرش پایین بود به حرف اومد..
_اما اقای رییس...
رییس نذاشت یونا حرفشو ادامه بده و گفت
رییس: اما نداره.. یا کارتون رو درست انجام میدین یا اخراج میشین..
_معذرت میخوام قل میدم از این به بعد کارمو درست انجام بدم...
رییس: خیلی خب... کارتون رو درست انجام بین تا پاداش بگیرین...
_چشم
رییس: میتونین برین..
_بله با اجازه
از پله ها اومدم پایین چون تازه وارد بودم گفتن برم کمپانی رو بگردم تا بیشتر اشنا شم ولی خب بی معرفتا یکیو همراهم میفرستادین الان اینجا کجاس من اومدم چرا انقد تاریکه تو یه راه رو بودم که خیلی قدیمی بود و میزد ک انبار باشه همینجوری داشتم قدم میزدم که یهو در یکی از اتاقا باز شد...
در باز شد و یه دستی منو کشوند داخل...
میتونم بگم سکته قلبی و مغزی رو همزمان باهم کردم.. از ترس چشامو بسته بودم که یه دستی رو صورتم حس کردم... اروم اروم چشامو باز کردم که دیدم کوکه...
_ش..شما اینجا چیکار میکنین اقای جونگکوک؟؟.
کوک: نگرانت شدم گفتم بیام ببینم کجایی دیدم داری از پله ها میای پایین دنبالت اومدم و با هم سر از اینجا در اوردیم.. من اروم اومدم تو یکی از اتاقا ک ببینمت چون ممکن بود یه نفر ببینتمون...
_ها؟. نگران من شدین؟. چرا؟؟ اتفاقی افتاده...
کوک: نه نه همینطوری... ام.. میتونم یه سوال بپرسم..
_بله حتما
کوک: ش..شما ازدواج کردین...؟
_ها؟؟معلومه که نهههه
کوک: پس...یعنی مجردین؟
_وقتی ازدواج نکردم یعنی مجردم دیگه..
کوک: گفتم شاید تو رابطه باشین...
_نه تو رابطه نیستم... برای چی میخواین...
کوک: هیچی همینجوری پرسیدم(لپاش گرمز شده)
_یجوری میگین انگار عاشقم شدین اقای کوک..(خنده)
کوک: شاید....
_هاا؟
کوک: هیچی هیچی بیخیال
_اما اقای رییس...
رییس نذاشت یونا حرفشو ادامه بده و گفت
رییس: اما نداره.. یا کارتون رو درست انجام میدین یا اخراج میشین..
_معذرت میخوام قل میدم از این به بعد کارمو درست انجام بدم...
رییس: خیلی خب... کارتون رو درست انجام بین تا پاداش بگیرین...
_چشم
رییس: میتونین برین..
_بله با اجازه
از پله ها اومدم پایین چون تازه وارد بودم گفتن برم کمپانی رو بگردم تا بیشتر اشنا شم ولی خب بی معرفتا یکیو همراهم میفرستادین الان اینجا کجاس من اومدم چرا انقد تاریکه تو یه راه رو بودم که خیلی قدیمی بود و میزد ک انبار باشه همینجوری داشتم قدم میزدم که یهو در یکی از اتاقا باز شد...
در باز شد و یه دستی منو کشوند داخل...
میتونم بگم سکته قلبی و مغزی رو همزمان باهم کردم.. از ترس چشامو بسته بودم که یه دستی رو صورتم حس کردم... اروم اروم چشامو باز کردم که دیدم کوکه...
_ش..شما اینجا چیکار میکنین اقای جونگکوک؟؟.
کوک: نگرانت شدم گفتم بیام ببینم کجایی دیدم داری از پله ها میای پایین دنبالت اومدم و با هم سر از اینجا در اوردیم.. من اروم اومدم تو یکی از اتاقا ک ببینمت چون ممکن بود یه نفر ببینتمون...
_ها؟. نگران من شدین؟. چرا؟؟ اتفاقی افتاده...
کوک: نه نه همینطوری... ام.. میتونم یه سوال بپرسم..
_بله حتما
کوک: ش..شما ازدواج کردین...؟
_ها؟؟معلومه که نهههه
کوک: پس...یعنی مجردین؟
_وقتی ازدواج نکردم یعنی مجردم دیگه..
کوک: گفتم شاید تو رابطه باشین...
_نه تو رابطه نیستم... برای چی میخواین...
کوک: هیچی همینجوری پرسیدم(لپاش گرمز شده)
_یجوری میگین انگار عاشقم شدین اقای کوک..(خنده)
کوک: شاید....
_هاا؟
کوک: هیچی هیچی بیخیال
۵.۳k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.