part2
سعی کردم صاف وایسم
ریتا:«معذرت میخوام»
بی توجه بهم سرشو کرد تو رزومه و ادامشو خوند نگاهی بهم کرد
تهیونگ:«میتونی از فردا بیای سر کار»
ذوق کردم و نگاهی بهش انداختم
ریتا:«ممنونم واقعا ممنونم»
تعظیمی کردم و خواستم از اتاق برم بیرون
تهیونگ«صبر کن»
برگشتم و سوالی نگاهمو بهش انداختم در کشویی رو باز کرد و پلاکاردی رو در اورد و به سمتم اومد بهت زده به کاراش چشم دوخته بودم سمتم اومد و پلاکارد رو گردنم انداخت و دم گوشم گفت:«بهتره هرروز بندازیش» نفسای گرمش به گوشم خورد و باعث شد احساسی که تابحال حسش نکرده بودمو حس کنم از کنارم رفت و بی توجه بهم گفت:«میتونی بری» به سمت در خروجی از شرکت رفتم و از شرکت خارج شدم خب امروز جواب کنکور میومد خیلی مشتاق بودم که بفهمم داداش کوچولوم و خواهر کوچولوم چه گلای زیبایی به اب دادن درس جونگ کوک تقریبا خوب بود ولی کایلی بهتره از درسش تعریف نکنم اگه قبول بشه واقعا هنگ میکنم تاکسی گرفتم و سوارش شدم بعد از رسیدن به خونه زنگی به جونگ کوک زدم بعد بلاخره چندتا بوق زنگ خورد جونگ کوک با ذوق گوشی رو برداشت
جونگ کوک:«نونا حدس بزن چی شددد»
ریتا:«خب خیلی واضحه تو قبول شدی و کایلی متاسفانه نه»
خنده ای کرد معلوم بود از پشت گوشی صداش میومد
جونگ کوک:«اینکه خیلی واضحه یادته گفتی اگه سئول قبول بشی خودم بهت میدم؟؟ »
چی این سئول قبول شده بود من انقد درسم خوب بود سئول قبول نشدم بعد این بچه سئول قبول شده
ریتا:«پسره ی هیز یچیزی گفتم انگیزه بگیری اومدی به نونات بگی میخام بکنمت؟! خجالت بکش»
صدای کایلیو میشنیدم ک داد میزد از پشت تلفن
ریتا:«گوشیو بده به کایلی حداقل اون مثل تو هیز نیست»
جونگ کوک:«نونا ناراحتم کردی خودت گفتی»
خیلی خودخواهانه گفتم:«رو حرف نونات حرف نزن»
گوشیو بعد از یکم کلنجار داد به کایلی
کایلی :«اونییی دلتنگتم»
لبخندی روی لبم نشست:«هوم منم چرا قبول نشدی؟»
کایلی تک خنده ای از روی عصبانیت کرد
کایلی:«من که خرخون نیستم اونی اشتباه نکن»
از کاراش خندم گرفته بود از همون بچگی به جونگ کوک حسودی میکرد خب خاصیت دوقلوها همینه درست مثل اسمشون از همون بچگی با هم تفاوت داشتن انگار نقطه ی مقابل هم بودن تنها چیزی که توش باهم هم عقیده بودن از راه بدر کردن دخترا و پسرای مردم بود کایلی مخ پسرارو میزد جونگ کوک دخترا و این واقعا مامانمو اذیت میکرد
ریتا:«مامان کجاست؟ »
کایلی:«مثل همیشه سر کار»
مامانم همیشه سر کار بود همیشه سخت کار میکرد تا ما توی ارامش زندگی کنیم لبخند تلخی زدم و با خداحافظی مکالمه رو تموم کردم رفتم روی تخت از اونجایی که امروز ساعت 7 بیدار شدم حتما باید میخابیدم اصن من به خوابالو بودن معروف بودم روی رفتم روی تخت و خوابیدم
ریتا:«معذرت میخوام»
بی توجه بهم سرشو کرد تو رزومه و ادامشو خوند نگاهی بهم کرد
تهیونگ:«میتونی از فردا بیای سر کار»
ذوق کردم و نگاهی بهش انداختم
ریتا:«ممنونم واقعا ممنونم»
تعظیمی کردم و خواستم از اتاق برم بیرون
تهیونگ«صبر کن»
برگشتم و سوالی نگاهمو بهش انداختم در کشویی رو باز کرد و پلاکاردی رو در اورد و به سمتم اومد بهت زده به کاراش چشم دوخته بودم سمتم اومد و پلاکارد رو گردنم انداخت و دم گوشم گفت:«بهتره هرروز بندازیش» نفسای گرمش به گوشم خورد و باعث شد احساسی که تابحال حسش نکرده بودمو حس کنم از کنارم رفت و بی توجه بهم گفت:«میتونی بری» به سمت در خروجی از شرکت رفتم و از شرکت خارج شدم خب امروز جواب کنکور میومد خیلی مشتاق بودم که بفهمم داداش کوچولوم و خواهر کوچولوم چه گلای زیبایی به اب دادن درس جونگ کوک تقریبا خوب بود ولی کایلی بهتره از درسش تعریف نکنم اگه قبول بشه واقعا هنگ میکنم تاکسی گرفتم و سوارش شدم بعد از رسیدن به خونه زنگی به جونگ کوک زدم بعد بلاخره چندتا بوق زنگ خورد جونگ کوک با ذوق گوشی رو برداشت
جونگ کوک:«نونا حدس بزن چی شددد»
ریتا:«خب خیلی واضحه تو قبول شدی و کایلی متاسفانه نه»
خنده ای کرد معلوم بود از پشت گوشی صداش میومد
جونگ کوک:«اینکه خیلی واضحه یادته گفتی اگه سئول قبول بشی خودم بهت میدم؟؟ »
چی این سئول قبول شده بود من انقد درسم خوب بود سئول قبول نشدم بعد این بچه سئول قبول شده
ریتا:«پسره ی هیز یچیزی گفتم انگیزه بگیری اومدی به نونات بگی میخام بکنمت؟! خجالت بکش»
صدای کایلیو میشنیدم ک داد میزد از پشت تلفن
ریتا:«گوشیو بده به کایلی حداقل اون مثل تو هیز نیست»
جونگ کوک:«نونا ناراحتم کردی خودت گفتی»
خیلی خودخواهانه گفتم:«رو حرف نونات حرف نزن»
گوشیو بعد از یکم کلنجار داد به کایلی
کایلی :«اونییی دلتنگتم»
لبخندی روی لبم نشست:«هوم منم چرا قبول نشدی؟»
کایلی تک خنده ای از روی عصبانیت کرد
کایلی:«من که خرخون نیستم اونی اشتباه نکن»
از کاراش خندم گرفته بود از همون بچگی به جونگ کوک حسودی میکرد خب خاصیت دوقلوها همینه درست مثل اسمشون از همون بچگی با هم تفاوت داشتن انگار نقطه ی مقابل هم بودن تنها چیزی که توش باهم هم عقیده بودن از راه بدر کردن دخترا و پسرای مردم بود کایلی مخ پسرارو میزد جونگ کوک دخترا و این واقعا مامانمو اذیت میکرد
ریتا:«مامان کجاست؟ »
کایلی:«مثل همیشه سر کار»
مامانم همیشه سر کار بود همیشه سخت کار میکرد تا ما توی ارامش زندگی کنیم لبخند تلخی زدم و با خداحافظی مکالمه رو تموم کردم رفتم روی تخت از اونجایی که امروز ساعت 7 بیدار شدم حتما باید میخابیدم اصن من به خوابالو بودن معروف بودم روی رفتم روی تخت و خوابیدم
۵.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.