P51
تهیونگ : بیدارت کردم ؟؟
بلند شدم و توی جام نشستم ، دستمو به حالت منفی تکون دادم و گفتم : نه بیدار بودم
سرشو به معنی تایید تکون داد و در رو آروم بست بعدم چراغو روشن کرد که با روشن شدن یهویی چراغ سریع چشمامو بستم و دستمو جلوی صورتم گرفتم ، اومد و کنارم روی تخت نشست ....نگاهمو بهش دادم یه چیزی توی چشماش بود انگار میخواست چیزی بهم بگه .
ا/ت : تو چرا بیداری ؟؟
تهیونگ : خب .....من
سرشو برای چند لحظه انداخت پایین و چیزی نگفت .
تهیونگ : ا/ت من فردا نمیتونم باهات بیام مدرسه
متعجب نگاهش کردم و پرسیدم : چرا ؟؟
تهیونگ : یکاری برام پیش اومده
با تمام اعتمادی که به تهیونگ داشتم و همیشه همه چیو بهش میگفتم اما این بار حس میکردم داره بهم الکی میگه برای همین ، برای مطمئن شدن پرسیدم : به زنگ اخر که میرسی نه ؟؟
زنگ اخر با جین قرار داشتیم .
سرشو به حالت منفی تکون داد و گفت : نه نمیرسم
این چه کاری بود که حتی به زنگ اخرم نمیرسید ، کنجکاو بودم ، واقعا چه کاری داشت .
ا/ت : خب پس من چیک.....
با حرفش پرید وسط حرفم و جملمو قطع کرد .
تهیونگ : تو با جین برو
بعدم لبخند کمرنگی زد و از سرجاش بلند شد و آروم به سمت در رفت و با یه شب بخیر از در خارج شد و منو با کلی سوال توی ذهنم تنها گذاشت
بلند شدم و توی جام نشستم ، دستمو به حالت منفی تکون دادم و گفتم : نه بیدار بودم
سرشو به معنی تایید تکون داد و در رو آروم بست بعدم چراغو روشن کرد که با روشن شدن یهویی چراغ سریع چشمامو بستم و دستمو جلوی صورتم گرفتم ، اومد و کنارم روی تخت نشست ....نگاهمو بهش دادم یه چیزی توی چشماش بود انگار میخواست چیزی بهم بگه .
ا/ت : تو چرا بیداری ؟؟
تهیونگ : خب .....من
سرشو برای چند لحظه انداخت پایین و چیزی نگفت .
تهیونگ : ا/ت من فردا نمیتونم باهات بیام مدرسه
متعجب نگاهش کردم و پرسیدم : چرا ؟؟
تهیونگ : یکاری برام پیش اومده
با تمام اعتمادی که به تهیونگ داشتم و همیشه همه چیو بهش میگفتم اما این بار حس میکردم داره بهم الکی میگه برای همین ، برای مطمئن شدن پرسیدم : به زنگ اخر که میرسی نه ؟؟
زنگ اخر با جین قرار داشتیم .
سرشو به حالت منفی تکون داد و گفت : نه نمیرسم
این چه کاری بود که حتی به زنگ اخرم نمیرسید ، کنجکاو بودم ، واقعا چه کاری داشت .
ا/ت : خب پس من چیک.....
با حرفش پرید وسط حرفم و جملمو قطع کرد .
تهیونگ : تو با جین برو
بعدم لبخند کمرنگی زد و از سرجاش بلند شد و آروم به سمت در رفت و با یه شب بخیر از در خارج شد و منو با کلی سوال توی ذهنم تنها گذاشت
۱.۶k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.