P49
(ا/ت ویو)
پاهام رو از تخت پایین انداخته بودم و هی تکون میدادم .....یعنی واقعا کار تهیونگ یک ساعت طول کشید .....با دست زدم تو سرمو گفتم : به تو چه حتما کار داشته .... نفسمو بیرون دادم و خودم رو روی تخت انداختم اون حتما کار داشته که دیر کرده .......چند دقیقه ای گذشت که دیگه طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم تا برم دنبالش ....از اتاق اومدم بیرون و با اینکه نمیدونستم تهیونگ کجاس پس تصمیم گرفتم هر جایی که احتمال میدم هست رو بگردم .....آشپزخونه و کتابخونه رو گشتم ولی تهیونگ اونجا نبود با فکر اینکه شاید توی حیاط باشه از راهرو گذشتم و به سمت در رفتم که صدای خنده های کسی توجهمو جلب کرد ، راهمو کج کردم و آروم آروم به سمت صدا رفتم که با دیدن سویون که دقیقا جلوی تهیونگ نشسته و تهیونگ هم مشغول خوردن غذاش پشت ستون قایم شدم .....واقعا این تهیونگ بود که با سویون میخندید همون تهیونگی که اوایل حتی دلش نمیخواست نگاهشون کنه ....برام عجیب بود و غیر قابل باور ....با صدای خنده های سویون دستمو جلوی گوشم گذاشتم و تو دلم گفتم : دختره ی جیغ جیغو
و تهیونگ مشغول خوردن غذا بود و گاهی هم با سویون میخندید ....نفسی از روی ناراحتی کشیدم از این ناراحت نبودم که داره غذا میخوره نه برعکس خوشحال بودم که اون مثل من گشنه نمیمونه اما فقط یک چیز ناراحتم میکرد اینکه من بخاطر این دختره یک ساعت تنها موندم .....از پشت ستون کنار رفتم و دوباره به اتاقم برگشتم ....بهتره جوری رفتار نکنم که انگار دیدمشون ....پس پیش خودم نگه میدارم ....اما جوری که تهیونگ و سویون باهم میخندیدن انگار همو میشناختن .... پس چرا تهیونگ چیزی به من نگفت ؟؟
یکم ناراحت بودم جوابی برای همه ی سوال های توی مغزم نداشتم ....اگه تهیونگ رو با هرکس دیگه میدیدم شاید اینطور ناراحت نمیشدم اما اون دختر جزو اکیپ سانی ایناس ....درک این سخت بود .....وارد اتاق شدم و خودم رو روی تخت پرت کردم و دستمو جلوی صورتم تکون دادم تا این افکار منفی ازم دور شه من به تهیونگ مطمئن بودم اون هیچوقت منو به خاطر اینا تنها نمیزاره ....پلک هامو روی هم گذاشتم اما با باز شدن در چشمامو باز کردم و نگاهمو به تهیونگ دوختم .
تهیونگ : خوابیدی ؟؟
با لبخندی که درواقع مصنوعی بود گفتم : نه بیدارم
لبخندی زد و کنارم نشست .
ا/ت : تهیونگ ....کجا بودی ؟؟
مکثی کرد و گفت : پیش آجوما
با لبخند سرمو به معنی تایید تکون دادم .....کاش میفهمید من میدونم اما چیزی نمیگم تا نفهمه
پاهام رو از تخت پایین انداخته بودم و هی تکون میدادم .....یعنی واقعا کار تهیونگ یک ساعت طول کشید .....با دست زدم تو سرمو گفتم : به تو چه حتما کار داشته .... نفسمو بیرون دادم و خودم رو روی تخت انداختم اون حتما کار داشته که دیر کرده .......چند دقیقه ای گذشت که دیگه طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم تا برم دنبالش ....از اتاق اومدم بیرون و با اینکه نمیدونستم تهیونگ کجاس پس تصمیم گرفتم هر جایی که احتمال میدم هست رو بگردم .....آشپزخونه و کتابخونه رو گشتم ولی تهیونگ اونجا نبود با فکر اینکه شاید توی حیاط باشه از راهرو گذشتم و به سمت در رفتم که صدای خنده های کسی توجهمو جلب کرد ، راهمو کج کردم و آروم آروم به سمت صدا رفتم که با دیدن سویون که دقیقا جلوی تهیونگ نشسته و تهیونگ هم مشغول خوردن غذاش پشت ستون قایم شدم .....واقعا این تهیونگ بود که با سویون میخندید همون تهیونگی که اوایل حتی دلش نمیخواست نگاهشون کنه ....برام عجیب بود و غیر قابل باور ....با صدای خنده های سویون دستمو جلوی گوشم گذاشتم و تو دلم گفتم : دختره ی جیغ جیغو
و تهیونگ مشغول خوردن غذا بود و گاهی هم با سویون میخندید ....نفسی از روی ناراحتی کشیدم از این ناراحت نبودم که داره غذا میخوره نه برعکس خوشحال بودم که اون مثل من گشنه نمیمونه اما فقط یک چیز ناراحتم میکرد اینکه من بخاطر این دختره یک ساعت تنها موندم .....از پشت ستون کنار رفتم و دوباره به اتاقم برگشتم ....بهتره جوری رفتار نکنم که انگار دیدمشون ....پس پیش خودم نگه میدارم ....اما جوری که تهیونگ و سویون باهم میخندیدن انگار همو میشناختن .... پس چرا تهیونگ چیزی به من نگفت ؟؟
یکم ناراحت بودم جوابی برای همه ی سوال های توی مغزم نداشتم ....اگه تهیونگ رو با هرکس دیگه میدیدم شاید اینطور ناراحت نمیشدم اما اون دختر جزو اکیپ سانی ایناس ....درک این سخت بود .....وارد اتاق شدم و خودم رو روی تخت پرت کردم و دستمو جلوی صورتم تکون دادم تا این افکار منفی ازم دور شه من به تهیونگ مطمئن بودم اون هیچوقت منو به خاطر اینا تنها نمیزاره ....پلک هامو روی هم گذاشتم اما با باز شدن در چشمامو باز کردم و نگاهمو به تهیونگ دوختم .
تهیونگ : خوابیدی ؟؟
با لبخندی که درواقع مصنوعی بود گفتم : نه بیدارم
لبخندی زد و کنارم نشست .
ا/ت : تهیونگ ....کجا بودی ؟؟
مکثی کرد و گفت : پیش آجوما
با لبخند سرمو به معنی تایید تکون دادم .....کاش میفهمید من میدونم اما چیزی نمیگم تا نفهمه
۴.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.