P50
روی تخت دراز کشیده بودم ، شب از نیمه گذشته بود و تاریکی کل اتاقو گرفته بود ، فقط چراغ خواب کوچیکی که کنار تختم روشن بود اتاقو روشن میکرد .... بدجوری گشنم بود اما نمیرفتم چیزی بخورم چون میخواستم به خانم کیم ثابت کنم که حرفاش برام اهمیتی نداره ....اگه میرفتم و غذا میخوردم یعنی شکست پس اینکارو نمیکردم ، .....فکرم درگیر بود و این فکر و خیال ها گشنگی رو از یادم میبرد .... تهیونگ چطوری با سویون آشنا شد ؟؟
اصلا مگه اون نبود که گفت حتی نمیخواد نگاشون کنه ؟؟ ....مخم واقعا هنگ بود بنظر خیلی صمیمی میومدن .... اخه کلی باهم میخندیدن اونا حتما کلی باهم صمیمین ....نمیدونم چرا ولی یه لحظه حس ناراحتی بدی اومد سراغم دلیلش برام مشخص نبود شاید چون اون با تهیونگ میخندید و من حسودی کرده بودم اما دلیلی برای حسودی نداشتم ...داشتم ؟؟
تهیونگ بیشتر از این که با سویون صمیمی باشه با من صمیمی بود ، اون چند روزه که اومده نمیتونه جای منو برای تهیونگ بگیره ، با فکری که کردم یه لحظه وایسادم و برگشتم عقب ، حرفمو دوباره تو ذهنم مرور کردم ....مگه من چه جایی برای تهیونگ دارم ؟؟ ....با دستم محکم زدم روی پیشونیم و گفتم : ا/ت احمق نباش.... تو و تهیونگ دوستیت ، نباید با یه خندیدن اینجوری راجبش فکر کنی .
چشمامو بستم و سرمو به چپ و راست تکون دادم تا افکار مزخرفی که راجب سویون تو ذهنم بود بپره ، حس خوبی بهش نداشتم ، حس خوبی به کل اون اکیپ کذایی نداشتم ..... نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه کردم که 2 شب رو نشون میداد و من هنوزم بیدار بودم ....از فکر و خیال خسته شده بودم ، دوباره چشمامو بستم تا بتونم حداقل چند ساعت بخوابم که با تقه ای که به در خورد چشمامو باز کردم و نگاهمو به در دادم ....در به ارومی باز شد و تهیونگ توی چهارچوب در قرار گرفت و با لبخندی که روی لب داشت نگاهم کرد .
تهیونگ : بیدارت کردم ؟؟
اصلا مگه اون نبود که گفت حتی نمیخواد نگاشون کنه ؟؟ ....مخم واقعا هنگ بود بنظر خیلی صمیمی میومدن .... اخه کلی باهم میخندیدن اونا حتما کلی باهم صمیمین ....نمیدونم چرا ولی یه لحظه حس ناراحتی بدی اومد سراغم دلیلش برام مشخص نبود شاید چون اون با تهیونگ میخندید و من حسودی کرده بودم اما دلیلی برای حسودی نداشتم ...داشتم ؟؟
تهیونگ بیشتر از این که با سویون صمیمی باشه با من صمیمی بود ، اون چند روزه که اومده نمیتونه جای منو برای تهیونگ بگیره ، با فکری که کردم یه لحظه وایسادم و برگشتم عقب ، حرفمو دوباره تو ذهنم مرور کردم ....مگه من چه جایی برای تهیونگ دارم ؟؟ ....با دستم محکم زدم روی پیشونیم و گفتم : ا/ت احمق نباش.... تو و تهیونگ دوستیت ، نباید با یه خندیدن اینجوری راجبش فکر کنی .
چشمامو بستم و سرمو به چپ و راست تکون دادم تا افکار مزخرفی که راجب سویون تو ذهنم بود بپره ، حس خوبی بهش نداشتم ، حس خوبی به کل اون اکیپ کذایی نداشتم ..... نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه کردم که 2 شب رو نشون میداد و من هنوزم بیدار بودم ....از فکر و خیال خسته شده بودم ، دوباره چشمامو بستم تا بتونم حداقل چند ساعت بخوابم که با تقه ای که به در خورد چشمامو باز کردم و نگاهمو به در دادم ....در به ارومی باز شد و تهیونگ توی چهارچوب در قرار گرفت و با لبخندی که روی لب داشت نگاهم کرد .
تهیونگ : بیدارت کردم ؟؟
۴.۰k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.