ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_11
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
متعجب نگاش کردم که لبخندی بهم زد
نمیدونم دلیل این رفتاراش چی بود
انگار قصد داشت منو دیوونه کنه:)
دیانا:چیکارم داشتی
ارسلان:فردا باید بریم خونه مامانم....عروسشو ندیده هنوز
دیانا:اما ارسلان ازدواج ما که...
اعصابش یهو خورد شدو محکم و بلند غرید
ارسلان:ازدواج ما واقعیه و با عشقه فهمیدی؟انقد اینو از زبون بی صاحابت در نیار
ترسیده نگاهش کردم و بعدش بغض جای ترسمو گرفت!
دیانا:میشه برم بخوابم؟
ارسلان:هوف اشکتم همیشه دم مشکته
اومد جلو و بغلم کرد که سرم روی سینه مردونش موند
اما نخواستم خودم نسبت بهش ضعیف نشون بدم
واسه همین به عقب هولش دادمو بدون حرفی رفتم داخل اتاق
بعد پنج دقیقه ارسلان اومد که چشمامو بستمو خودمو به خواب زدم
ارسلان:رو پیشونی منم نوشته خر
از این حرفش انقد خندم گرفت که نتونستم طاقت بیارمو خندیدم
دیانا:مسخره
ارسلان:خواب بودی که
نیشمون باز کردمو با پرویی تمام گفتم
دیانا:دیگه بیدا شدم
اومد نزدیک صورتم شدو گفت
ارسلان:میدونسی وقتی خودتو لوس میکنی دلم میخواد بیشتر از همیشه حست کنم؟
از این حرکت یهوییش دست و پامو گم کردم
نمیخواستم دوباره نزدیکم بشه
چون اگه بهم نزدیک میشد جلوش ضعف میکردم:)
نیشخندی زدو دستشو رو گونم کشید
ارسلان:نترس....تا خودت نخوای کاریت ندارم کوچولو؛)
خیالم راحت شد و خیلی خوشم اومد که بهم احترام میزاره
دیانا:مرسی
ارسلان:بخوابیم؟
دیانا:اوهوم
#part_11
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
متعجب نگاش کردم که لبخندی بهم زد
نمیدونم دلیل این رفتاراش چی بود
انگار قصد داشت منو دیوونه کنه:)
دیانا:چیکارم داشتی
ارسلان:فردا باید بریم خونه مامانم....عروسشو ندیده هنوز
دیانا:اما ارسلان ازدواج ما که...
اعصابش یهو خورد شدو محکم و بلند غرید
ارسلان:ازدواج ما واقعیه و با عشقه فهمیدی؟انقد اینو از زبون بی صاحابت در نیار
ترسیده نگاهش کردم و بعدش بغض جای ترسمو گرفت!
دیانا:میشه برم بخوابم؟
ارسلان:هوف اشکتم همیشه دم مشکته
اومد جلو و بغلم کرد که سرم روی سینه مردونش موند
اما نخواستم خودم نسبت بهش ضعیف نشون بدم
واسه همین به عقب هولش دادمو بدون حرفی رفتم داخل اتاق
بعد پنج دقیقه ارسلان اومد که چشمامو بستمو خودمو به خواب زدم
ارسلان:رو پیشونی منم نوشته خر
از این حرفش انقد خندم گرفت که نتونستم طاقت بیارمو خندیدم
دیانا:مسخره
ارسلان:خواب بودی که
نیشمون باز کردمو با پرویی تمام گفتم
دیانا:دیگه بیدا شدم
اومد نزدیک صورتم شدو گفت
ارسلان:میدونسی وقتی خودتو لوس میکنی دلم میخواد بیشتر از همیشه حست کنم؟
از این حرکت یهوییش دست و پامو گم کردم
نمیخواستم دوباره نزدیکم بشه
چون اگه بهم نزدیک میشد جلوش ضعف میکردم:)
نیشخندی زدو دستشو رو گونم کشید
ارسلان:نترس....تا خودت نخوای کاریت ندارم کوچولو؛)
خیالم راحت شد و خیلی خوشم اومد که بهم احترام میزاره
دیانا:مرسی
ارسلان:بخوابیم؟
دیانا:اوهوم
۱.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.