ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_10
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
تصمیم گرفتم امروز کلی به خودم برسم
برعکس همه روزا دلم میخواست زود برگرده:)
نمیدونم اسم این احساسو چی بزارم!
رفتم تو اتاقم یه تاپ مشکی ساده با شلوار بگ تنم کردمو گردنبند بلندی انداختم
رژ قرمزو به لبام زدمو ریملو خط چشمم کشیدم
موهامو باز کردم و دورم انداختم
با بی حیایی با خودم گفتم
دیانا:ببینم امروز چجوری میخوای دووم بیاری کاشی؛)
کارم تموم شدو روی کاناپه نشستم
بعد یه ربع صدای چرخش کلید اومد
وارد خونه شد ولی منو ندید
بلند شدمو گفتم
دیانا:سلام
بدون اینکه نگام کنه جوابمو داد
خیلی ناراحت شدم!
ولی گذاشتم به پای خستگی رفت تو اتاقو بعد پنج دقیقه اومد بیرون
وقتی پاشو از در گذاشت نگاهش بهم خورد و همونجا میخکوب شد
با عشوه گفتم
دیانا:بیا بریم شام درست کردم
اما ارسلانو انگار باچسب همونجا چسبونده بودن
میزو میچیدمو برای خودم لبخند میزدم
نشستم رو صندلی و دوتا بشکن زدم
دیانا:کجایی....خوردی منو انقد نگاه کردی
ارسلان:هنوز به اونجاش نرسیده!
ناخداگاه خنده ریزی کردمو گفتم
دیانا:خیلی بی حیایی
همونطور که میومد بهم رسیدو منو از رو صندلی بلند کرد
انگشتاشو روی بازوهای لختم میکشید و گفت
ارسلان:تو دیگه زنمی پس بی حیایی نکردم
بدنم از کشیدن انگشتاش مور مور شد
سرشو آورد نزدیک صورتمو موهامو بو کشید
دستمو روی سینش گذاشتمو به عقب کشیدمش
دیانا:ارسلان
بدون اینکه تغییری بکنه و سرش داخل موهام گفت
ارسلان:هوم
دیانا:میشه یچیز ازت بخوام
با تعجب سرشو از موهام کشید بیرون
ارسلان:اره بگو
دیانا:میشه تا وقتی که خودم نخوام اینجوری نکنی
ارسلان:چجوری
دیانا:اینجوری دیگه....هوف...یعنی بهم نزدیک نشی
اینو که گفتم اخماش بدجور رفت توهم
ارسلان:باشه بشین شامتو بخور
خودش خواست از آشپزخونه بره بیرون که صداش کردم
دیانا:ارسلان...خودت چی
ارسلان:نمیخورم
خیلی ناراحت شدم!
امروز این غذارو با شوق فراوانی درست کردم که وقتی با خستگی رسید خونه یه غذای خوب بخوره
خودمم دیگه میلی نداشتم
میزو جمع کردمو به طرف اتاقم رفتم
ارسلان که رو کاناپه نشسته بود گفت
ارسلان:دیانا بیا اینجا کارت دارم
خیلی متعجب شدم
به سمتش رفتمو کنارش نشستم
دوتا آرنجشو روی پاش گذاشتو دستاشو توهم قفل کرد
چند دقیقه ای میشد که فقط داشت نگام میکرد که سرمو از خجالت انداختم پایین
زمزمه وار گفت
ارسلان:چی تو وجودته که انقد میخوامت؟
#part_10
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
تصمیم گرفتم امروز کلی به خودم برسم
برعکس همه روزا دلم میخواست زود برگرده:)
نمیدونم اسم این احساسو چی بزارم!
رفتم تو اتاقم یه تاپ مشکی ساده با شلوار بگ تنم کردمو گردنبند بلندی انداختم
رژ قرمزو به لبام زدمو ریملو خط چشمم کشیدم
موهامو باز کردم و دورم انداختم
با بی حیایی با خودم گفتم
دیانا:ببینم امروز چجوری میخوای دووم بیاری کاشی؛)
کارم تموم شدو روی کاناپه نشستم
بعد یه ربع صدای چرخش کلید اومد
وارد خونه شد ولی منو ندید
بلند شدمو گفتم
دیانا:سلام
بدون اینکه نگام کنه جوابمو داد
خیلی ناراحت شدم!
ولی گذاشتم به پای خستگی رفت تو اتاقو بعد پنج دقیقه اومد بیرون
وقتی پاشو از در گذاشت نگاهش بهم خورد و همونجا میخکوب شد
با عشوه گفتم
دیانا:بیا بریم شام درست کردم
اما ارسلانو انگار باچسب همونجا چسبونده بودن
میزو میچیدمو برای خودم لبخند میزدم
نشستم رو صندلی و دوتا بشکن زدم
دیانا:کجایی....خوردی منو انقد نگاه کردی
ارسلان:هنوز به اونجاش نرسیده!
ناخداگاه خنده ریزی کردمو گفتم
دیانا:خیلی بی حیایی
همونطور که میومد بهم رسیدو منو از رو صندلی بلند کرد
انگشتاشو روی بازوهای لختم میکشید و گفت
ارسلان:تو دیگه زنمی پس بی حیایی نکردم
بدنم از کشیدن انگشتاش مور مور شد
سرشو آورد نزدیک صورتمو موهامو بو کشید
دستمو روی سینش گذاشتمو به عقب کشیدمش
دیانا:ارسلان
بدون اینکه تغییری بکنه و سرش داخل موهام گفت
ارسلان:هوم
دیانا:میشه یچیز ازت بخوام
با تعجب سرشو از موهام کشید بیرون
ارسلان:اره بگو
دیانا:میشه تا وقتی که خودم نخوام اینجوری نکنی
ارسلان:چجوری
دیانا:اینجوری دیگه....هوف...یعنی بهم نزدیک نشی
اینو که گفتم اخماش بدجور رفت توهم
ارسلان:باشه بشین شامتو بخور
خودش خواست از آشپزخونه بره بیرون که صداش کردم
دیانا:ارسلان...خودت چی
ارسلان:نمیخورم
خیلی ناراحت شدم!
امروز این غذارو با شوق فراوانی درست کردم که وقتی با خستگی رسید خونه یه غذای خوب بخوره
خودمم دیگه میلی نداشتم
میزو جمع کردمو به طرف اتاقم رفتم
ارسلان که رو کاناپه نشسته بود گفت
ارسلان:دیانا بیا اینجا کارت دارم
خیلی متعجب شدم
به سمتش رفتمو کنارش نشستم
دوتا آرنجشو روی پاش گذاشتو دستاشو توهم قفل کرد
چند دقیقه ای میشد که فقط داشت نگام میکرد که سرمو از خجالت انداختم پایین
زمزمه وار گفت
ارسلان:چی تو وجودته که انقد میخوامت؟
۲.۲k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.