ارباب مغرور من🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_13
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
با این حرفش قند تو دلم آب شد
خواستم اذیتش کنم که گفتم
دیانا:بیا ناهار امادس
خنده ریزی کردو گفت
ارسلان:باشه در برو من که میگیرمت؛)
از این حرفش یهو سرجام میخکوب شدم و بعدش به سمت یخچال رفتم
دیانا:برو لباسمو عوض کن
با خنده به طرف اتاق رفت
-ارسلانکاشی✨-
حالا که داشت منو تشنه ی خودش میکرد منم کاری میکنم خودش منو بخواد:)
شلوارک مشکی پوشیدم بدون تیشرت!
از اتاق رفتم بیرون که چشماش قفل شد رو بدن هیکلیم!
به سمتش رفتمو همونطور که رو صندلی مینشستم گفتم
ارسلان:عزیزم غذا درست کردی غذارو بخور نه اینکه با چشمات منو بخوری
دیانا:خیلی بدی ارسلااااان
ارسلان:چرا اونوقت؟
جواب ینداد و پشت صندلی نشست
بعد از خوردن ناهار رفتیم تو سالن
ارسلان:آماده ای واسه امروز
دیانا:اره کِی میریم؟
ارسلان:نیم ساعت دیگه آماده شو
دیانا:اوکی
چپ چپ نگا به هیکلم میکرد
از این همه تشنگیش خوشم اومد
رفتم رو کاناپه کنارش نشستم
ارسلان:کوچولو فک کنم یچیزی میخوای!
دیانا:ن...نه چی مثلا
ارسلان:منو؛)
دستامو روی بازوهای برهنش کشیدمو گفتم
ارسلان:فک کردی فقط خودت بلدی منو تشنه کنی؟
از خجالت سرشو انداخت پایین که زیر چونشو گرفتمو بلند کردم
ارسلان:چرا مخالفت نمیکنی پس؟؛)
تو چشمام نگاه کردو حرفی نزد
سرمو داخل موهاش بردمو نفس کشیدم
-دیانارحیمی✨-
ضربان قلبم رو هزار بود!
اروم به سمت گردنم رفتو نفسی کشید که خمار شدم
بوسه ریزی به گردنم زدو لباشو تا لاله گوشم کشید بالا و به دندون گرفت
ناخداگاه آهی کشیدم
ارسلان:جونم
دیگه طاقت نیاوردمو و سرمو بردم تو گردنشو نفس کشیدم
دستاشو رو کمرم گذاشت و گفت
ارسلان:مطمئنی؟
دیانا:اوهوم
#part_13
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
با این حرفش قند تو دلم آب شد
خواستم اذیتش کنم که گفتم
دیانا:بیا ناهار امادس
خنده ریزی کردو گفت
ارسلان:باشه در برو من که میگیرمت؛)
از این حرفش یهو سرجام میخکوب شدم و بعدش به سمت یخچال رفتم
دیانا:برو لباسمو عوض کن
با خنده به طرف اتاق رفت
-ارسلانکاشی✨-
حالا که داشت منو تشنه ی خودش میکرد منم کاری میکنم خودش منو بخواد:)
شلوارک مشکی پوشیدم بدون تیشرت!
از اتاق رفتم بیرون که چشماش قفل شد رو بدن هیکلیم!
به سمتش رفتمو همونطور که رو صندلی مینشستم گفتم
ارسلان:عزیزم غذا درست کردی غذارو بخور نه اینکه با چشمات منو بخوری
دیانا:خیلی بدی ارسلااااان
ارسلان:چرا اونوقت؟
جواب ینداد و پشت صندلی نشست
بعد از خوردن ناهار رفتیم تو سالن
ارسلان:آماده ای واسه امروز
دیانا:اره کِی میریم؟
ارسلان:نیم ساعت دیگه آماده شو
دیانا:اوکی
چپ چپ نگا به هیکلم میکرد
از این همه تشنگیش خوشم اومد
رفتم رو کاناپه کنارش نشستم
ارسلان:کوچولو فک کنم یچیزی میخوای!
دیانا:ن...نه چی مثلا
ارسلان:منو؛)
دستامو روی بازوهای برهنش کشیدمو گفتم
ارسلان:فک کردی فقط خودت بلدی منو تشنه کنی؟
از خجالت سرشو انداخت پایین که زیر چونشو گرفتمو بلند کردم
ارسلان:چرا مخالفت نمیکنی پس؟؛)
تو چشمام نگاه کردو حرفی نزد
سرمو داخل موهاش بردمو نفس کشیدم
-دیانارحیمی✨-
ضربان قلبم رو هزار بود!
اروم به سمت گردنم رفتو نفسی کشید که خمار شدم
بوسه ریزی به گردنم زدو لباشو تا لاله گوشم کشید بالا و به دندون گرفت
ناخداگاه آهی کشیدم
ارسلان:جونم
دیگه طاقت نیاوردمو و سرمو بردم تو گردنشو نفس کشیدم
دستاشو رو کمرم گذاشت و گفت
ارسلان:مطمئنی؟
دیانا:اوهوم
۲.۲k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.