ارباب مغرورمن🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_12
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
پشت بهش کردمو گرفتم خوابیدم!
صبح ساعت 10 بیدار شدم و دیدم ارسلان نیس
رفتم صبحونه بخورم ک هلیوم روی میز کاغذی گذاشته
(واسه ناهار میام حواست باشه امروز باید بریم خونه مامانم کوچولوم)
از کلمه اخرش لبخنده ریزی رو صورتم اومد:)
یه حس عجیبی نسبت به ارسلان داشتم!
بیخیال رفتمو صورتمو شستم بعدش رفتم صبحونه خوردم
-ارسلانکاشی✨-
صبح بیدار شدم دیدم دیانا تو بغلم خوابیده
اولش خیلی هنگ بودم ولی بعدش دیگه دلم نمیخواست از اونجا تکون بخورم:)
ولی حیف! حیف که پای دیانا وسط بود
امروز باید میرفتم با امیرخان صحبت میکردم
باید همه چیو تموم کنم!
صبح برای یاد داشت نوشتم
موقعه رفتم گوشه لبشو بوس ریزی کردمو رفتم
رسیدم شرکت
وارد اتاقم شدم که دیدم محمد اونجاس
ارسلان:سلام خوبی
محمد:شما بهتری آقا ارسلان
ارسلان:محمد!ما راجبش صحبت کردیم
محمد:من از بدبختیامون نمیگذره
با داد غریدم
ارسلان:باعث و بانیش دیانا نیس اون مرتیکه کثافته الانم گمشو محمد گمشو دیگه پاتو نزار تو اتاقم
با اعصبانیت رفت
باید هر روز ابن داستانو باهاش داشته باشم
گوشیمو ورداشتمو زنگ زدم به امیرخان
امیرخان:به به آقا ارسلان گل چطوری
ارسلان:سلام باید باهات حرف بزنم
امیرخان:حتما!کجا؟
ارسلان:تو شرکتم بیا همینجا
امیرخان:چشم پسرم دارم میام
بدون خدافظی قطع کردم!
-دیانارحیمی✨-
خواستم واسه ارسلان یه ناهار خیلی خوشمزه درست کنم
تصمیم گرفتم قرمه سبزی درست کنم
دستور تهیشو زدم گوگلو شروع کردم به پختن
•••••••••••••••••••••
ساعت 3 بود و نزدیک اومدن ارسلان
رفتم یه تاپ قرمز بندی ساده پوشیدم با شلوار پاره
رژ قرمز رنگ تاپم زدم
نمیدونم ولی دلم میخواست واسش دلبری کنم:)
-ارسلانکاشی✨-
منشی:آقا مهمون دارین
ارسلان:بگو بیاد
امیر اومده بود!
امیرخان:به به پسرم خوبی
ارسلان:امیر بشین حوصله این حرفارو ندارم
امیرخان:چیشده کار درست انجام نشد
اینو که گفت آتیش گرفتم
دستامو مشت کردمو چشامو بازو بسته کردم
ارسلان:کار تمومه
امیرخان:یعنی چی
ارسلان:نمیخوام بلایی سر دیانا بیاد
امیرخان:چیشد یهو
ارسلان:دیانا بی گناهه....کاری دارین با پدرش انجام بدین
امیرخان:ولی....
صدامو بردم بالا و با اعصبانیت جلوش وایسادم
ارسلان:دهنتو ببند دیگه وقتی میگم تموم یعنی تموم
امیرخان:تقاص کارتو پس میدی
از اتاق رفت
مرتیکه بی خاصیت
حوصله شرکت نداشتمو راهی خونه شدم
بعد 20 دقیقه رسیدم
درو باز کردم و چشمام به دیانا که تو اشپز خونه بود افتاد
ارسلان:میخوای منو روانی خودت کنی؟
خنده ریزی کرد و سرشو انداخت پایین
سریع به طرفش رفتمو دستامو زیر چونش گرفتم
ارسلان:خیلی میخوامت!
#part_12
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
پشت بهش کردمو گرفتم خوابیدم!
صبح ساعت 10 بیدار شدم و دیدم ارسلان نیس
رفتم صبحونه بخورم ک هلیوم روی میز کاغذی گذاشته
(واسه ناهار میام حواست باشه امروز باید بریم خونه مامانم کوچولوم)
از کلمه اخرش لبخنده ریزی رو صورتم اومد:)
یه حس عجیبی نسبت به ارسلان داشتم!
بیخیال رفتمو صورتمو شستم بعدش رفتم صبحونه خوردم
-ارسلانکاشی✨-
صبح بیدار شدم دیدم دیانا تو بغلم خوابیده
اولش خیلی هنگ بودم ولی بعدش دیگه دلم نمیخواست از اونجا تکون بخورم:)
ولی حیف! حیف که پای دیانا وسط بود
امروز باید میرفتم با امیرخان صحبت میکردم
باید همه چیو تموم کنم!
صبح برای یاد داشت نوشتم
موقعه رفتم گوشه لبشو بوس ریزی کردمو رفتم
رسیدم شرکت
وارد اتاقم شدم که دیدم محمد اونجاس
ارسلان:سلام خوبی
محمد:شما بهتری آقا ارسلان
ارسلان:محمد!ما راجبش صحبت کردیم
محمد:من از بدبختیامون نمیگذره
با داد غریدم
ارسلان:باعث و بانیش دیانا نیس اون مرتیکه کثافته الانم گمشو محمد گمشو دیگه پاتو نزار تو اتاقم
با اعصبانیت رفت
باید هر روز ابن داستانو باهاش داشته باشم
گوشیمو ورداشتمو زنگ زدم به امیرخان
امیرخان:به به آقا ارسلان گل چطوری
ارسلان:سلام باید باهات حرف بزنم
امیرخان:حتما!کجا؟
ارسلان:تو شرکتم بیا همینجا
امیرخان:چشم پسرم دارم میام
بدون خدافظی قطع کردم!
-دیانارحیمی✨-
خواستم واسه ارسلان یه ناهار خیلی خوشمزه درست کنم
تصمیم گرفتم قرمه سبزی درست کنم
دستور تهیشو زدم گوگلو شروع کردم به پختن
•••••••••••••••••••••
ساعت 3 بود و نزدیک اومدن ارسلان
رفتم یه تاپ قرمز بندی ساده پوشیدم با شلوار پاره
رژ قرمز رنگ تاپم زدم
نمیدونم ولی دلم میخواست واسش دلبری کنم:)
-ارسلانکاشی✨-
منشی:آقا مهمون دارین
ارسلان:بگو بیاد
امیر اومده بود!
امیرخان:به به پسرم خوبی
ارسلان:امیر بشین حوصله این حرفارو ندارم
امیرخان:چیشده کار درست انجام نشد
اینو که گفت آتیش گرفتم
دستامو مشت کردمو چشامو بازو بسته کردم
ارسلان:کار تمومه
امیرخان:یعنی چی
ارسلان:نمیخوام بلایی سر دیانا بیاد
امیرخان:چیشد یهو
ارسلان:دیانا بی گناهه....کاری دارین با پدرش انجام بدین
امیرخان:ولی....
صدامو بردم بالا و با اعصبانیت جلوش وایسادم
ارسلان:دهنتو ببند دیگه وقتی میگم تموم یعنی تموم
امیرخان:تقاص کارتو پس میدی
از اتاق رفت
مرتیکه بی خاصیت
حوصله شرکت نداشتمو راهی خونه شدم
بعد 20 دقیقه رسیدم
درو باز کردم و چشمام به دیانا که تو اشپز خونه بود افتاد
ارسلان:میخوای منو روانی خودت کنی؟
خنده ریزی کرد و سرشو انداخت پایین
سریع به طرفش رفتمو دستامو زیر چونش گرفتم
ارسلان:خیلی میخوامت!
۲.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.