ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۰
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۰
×❗important part❗×
+ایی
_خب حالا...خودتو لوس نکن چیزی نیست که (رفتن سمتش)
دستمال بزرگی از توی جیبش درآورد و کنار دختر نشست...فاصلشون خیلی کم بود...مینجی با نگاه عجیبی به گردنش وصل شده بود!....نمیدونست برای چی اینقدر آشفته شده...دستاش توی دستای پسر گم شده بودن....نگاهش ازش برداشته نمیشد....
+واقعا معلم ریاضی ای؟
_.....چطور؟(نگاه تعجبی)
+خیلی خوشتیپ تر از یه معلم ساده ای
_(پوزخند)....دوست داری چی باشم؟....
+کسی که بتونم داشته باشمش؟
_حس نمیکنی یکم بزرگتر از سنت حرف میزنی؟
+بیخیال جئون...مگه چقدر ازم بزرگتری؟
بوی آشنایی میومد....بوی سَردی!....بوی یخ وقتی که روی جسم داغی ذوب میشه!بوی خون!بوی خون رو تا شش هاش حس میکرد....آروم پسر بزرگتر از خودشو توی بغلش گرفت و سرشو توی گردنش فرو برد....
+بیشتر از چیزی که فکر میکنی در موردت کنجکاوم!میدونم که تو ام برای همین نزدیکم شدی!
نقطه ای پشت گوش پسر عطر مست کننده ای رو به بدنش هدیه میداد.....براش فرقی نمیکرد بعدش چی میشه...چشمای مشکی درشتش جاشونو به قرمزی شراب توی جام داده بودن!...شونه های پسر اینقد پهن بودن که دستاش به هم نمیرسید....پایین شاهرگ!..کنار نقطه ی گرمی که جریان خون رو توش حس میکرد الان دو تا سوراخ عمیق ایجاد شده بود!.....درسته!عطر تن جئون طاقت مینجی رو سر بریده بود...کوک آروم آروم صورت جمع شدش رو به حالت قبل برمیگردوند....انگار از اولشم منتظر یه همچین چیزی بود! نمیدونست از مینجی چی میخواد ولی هر چی که اونو به سمت دختر میکشوند بهش حس زنده موندن رو میداد....
مینجی به حالت قبلش برگشت....به چشمای نیمه باز و بی حال جئون نگاه کرد و آروم تکونش داد....
+....اشکالی نداره....بخواب....
پسر پلکاشو روی هم گذاشت و به خواب کوتاهی رفت....
انگار حس خوب دختر با عذاب وجدان و خودخوریش ترکیب شده بود و فقط فرار کردن ازش بهش آرامش میداد...
چشماشو باز کرد....اولش اتاقو تار میدید ولی بعد چند ثانیه تصویر واضح شد....
_پ..پس این بود
+هومم....نگو نمیخواستی در موردش بدونی که اصلا باور نمیکنم
_چطوری؟ مگه فقط توی داستانا نیست؟
+گاهی وقتا اشتباه آدما باعث میشه چیزایی که فقط توی داستانا مینویسن به واقعیت تبدیل شه....
_واقعا نمیفهمم چی میگی....یعنی تو هیولایی؟
+اگر زیاد حرف بزنی ممکنه تو ام تبدیل به یکی مثل من بشی....
با شنیدن این حرف پسر سرجاش میخ شدو با تعجب دستشو روی گردنش میکشید...
+شوخی کردم....(خنده)...نگران نباش...اتفاقی نمیوفته..البته فقط برای تو
_یعنی چی......چی قراره بشه؟
+هرچی ندونی بهتره....فقط منو ببخش و زندگیتو بکن...
خواست از در بره بیرون که با داد پسر متوقف شد...
_نمیتونی بعد از اینکه همه چیو عوض کردی بزاری بری!!!
«لایک بیب»
×❗important part❗×
+ایی
_خب حالا...خودتو لوس نکن چیزی نیست که (رفتن سمتش)
دستمال بزرگی از توی جیبش درآورد و کنار دختر نشست...فاصلشون خیلی کم بود...مینجی با نگاه عجیبی به گردنش وصل شده بود!....نمیدونست برای چی اینقدر آشفته شده...دستاش توی دستای پسر گم شده بودن....نگاهش ازش برداشته نمیشد....
+واقعا معلم ریاضی ای؟
_.....چطور؟(نگاه تعجبی)
+خیلی خوشتیپ تر از یه معلم ساده ای
_(پوزخند)....دوست داری چی باشم؟....
+کسی که بتونم داشته باشمش؟
_حس نمیکنی یکم بزرگتر از سنت حرف میزنی؟
+بیخیال جئون...مگه چقدر ازم بزرگتری؟
بوی آشنایی میومد....بوی سَردی!....بوی یخ وقتی که روی جسم داغی ذوب میشه!بوی خون!بوی خون رو تا شش هاش حس میکرد....آروم پسر بزرگتر از خودشو توی بغلش گرفت و سرشو توی گردنش فرو برد....
+بیشتر از چیزی که فکر میکنی در موردت کنجکاوم!میدونم که تو ام برای همین نزدیکم شدی!
نقطه ای پشت گوش پسر عطر مست کننده ای رو به بدنش هدیه میداد.....براش فرقی نمیکرد بعدش چی میشه...چشمای مشکی درشتش جاشونو به قرمزی شراب توی جام داده بودن!...شونه های پسر اینقد پهن بودن که دستاش به هم نمیرسید....پایین شاهرگ!..کنار نقطه ی گرمی که جریان خون رو توش حس میکرد الان دو تا سوراخ عمیق ایجاد شده بود!.....درسته!عطر تن جئون طاقت مینجی رو سر بریده بود...کوک آروم آروم صورت جمع شدش رو به حالت قبل برمیگردوند....انگار از اولشم منتظر یه همچین چیزی بود! نمیدونست از مینجی چی میخواد ولی هر چی که اونو به سمت دختر میکشوند بهش حس زنده موندن رو میداد....
مینجی به حالت قبلش برگشت....به چشمای نیمه باز و بی حال جئون نگاه کرد و آروم تکونش داد....
+....اشکالی نداره....بخواب....
پسر پلکاشو روی هم گذاشت و به خواب کوتاهی رفت....
انگار حس خوب دختر با عذاب وجدان و خودخوریش ترکیب شده بود و فقط فرار کردن ازش بهش آرامش میداد...
چشماشو باز کرد....اولش اتاقو تار میدید ولی بعد چند ثانیه تصویر واضح شد....
_پ..پس این بود
+هومم....نگو نمیخواستی در موردش بدونی که اصلا باور نمیکنم
_چطوری؟ مگه فقط توی داستانا نیست؟
+گاهی وقتا اشتباه آدما باعث میشه چیزایی که فقط توی داستانا مینویسن به واقعیت تبدیل شه....
_واقعا نمیفهمم چی میگی....یعنی تو هیولایی؟
+اگر زیاد حرف بزنی ممکنه تو ام تبدیل به یکی مثل من بشی....
با شنیدن این حرف پسر سرجاش میخ شدو با تعجب دستشو روی گردنش میکشید...
+شوخی کردم....(خنده)...نگران نباش...اتفاقی نمیوفته..البته فقط برای تو
_یعنی چی......چی قراره بشه؟
+هرچی ندونی بهتره....فقط منو ببخش و زندگیتو بکن...
خواست از در بره بیرون که با داد پسر متوقف شد...
_نمیتونی بعد از اینکه همه چیو عوض کردی بزاری بری!!!
«لایک بیب»
۲.۳k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.