ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۲
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۲
کم کم تاریکی شب جاشو به نور خورشید داد که تا وسط اتاقش اومده بود....
از روی تخت بلند شد و توی آینه به چشمای گود رفته و قرمزش نگاه کرد...دستی به موهای کوتاه شلختش کشید و لباسشو عوض کرد....بدون توجه به پدرش که ازش خواست باهاش صبحونه بخوره کفشاشو برداشت و دوید سمت ایستگاه...
دوباره ذهنش کیلومتر ها از مدرسه دور شده بود!حتی زبونش به یه سلام خشک و خالیم تن نمیداد...
به پنجره نگاه میکرد و خودکارشو توی دستش تکون میداد....با خوردن یکی از بچه ها به میز خودکار از دستش افتاد و زیر میز رفت....
اهی کشید و خم شد تا برش داره که چشمش به کفش سرمه ایش افتاد!....کفش نو بود ولی لکه های قرمز روی قسمت های سفیدش به خوبی معلوم بود!....انگشتش رو کنجکاوانه روش حرکت داد و دستش رو سمت بینیش آورد....
اون بوی آشنا!...بویی که از صد مدل شراب بیشتر مستش میکرد!....
+خون؟(زمزمه)
یاد حرف پیرمرد افتاد....
((ممکنه مجبور بشی اونی که نمیخوای و بُکُشی!!))
سرشو بالا آورد و نفهمید چطوری تا دستشویی رو رفته....تند تند به صورتش آب میزد...چتری های نامرتبش خیس شده بودن.....
با چشمایی که هزار تا سوال توشون بود به اینه خیره شده بود....صدا های تو سرش یه لحظه ام بهش استراحت نمیدادن....
((نمی تونی بعد از این همه اتفاق فقط عذر خواهی کنیو بری......
اونی که نمیخوای و بُکُشی.....
من یه ومپایرم!.....
من فقط نباید عاشق تو بشم!.....
من نفرین شدم!!!))
گوشاشو با دستاش محاصره کرده بود....به دیوار تکیه داد و روی زانوهاش نشست....نفسشو با فشار بیرون داد و چشمشو به کفشش دوخت....مطمئن بود اون لحظه هیچ خونی جاری نشده بود!!
اگر ریخته بود پس چرا فقط روی کفشاش؟ هرچقدر فکر میکرد بدتر گیج میشد...دستاشو پر از آب کرد و سعی کرد کفشاشو پاک کنه...ولی انگار پارچه این رنگی بود!...رنگ قرمز خون کاملا روی پارچه ی سرمه ای کفش معلوم بود...
هرچند پاک نشد...فقط یکم کمرنگ تر شدن...
رفت سمت کلاسو کیفش. برداشت....با صدای زنگ همه ی بچه ها رفتن بیرون و توی راهرو صدای همهمه راه انداختن...
_______4:45pm___
+(کاسه های بزرگ و داغو گذاشت جلوم....شروع کردیم به خوردن و مثل همیشه ازم سوالایی میپرسید که جوابشونو میدونست....
چاپستیکمو سمت دهنم بردم که قطره ی قرمزی روی دستم ریخت!....
&دستتو بگیر زیرش!....
چند تا دستمال بهم دادو کمکم کرد تا به دستشویی برسم....
هرچقدر میشستم تموم نمیشد!!.....انگار تموم رگ های بدنم به بالا پمپاژ میکردن!....
&مینی!!خوبی؟....چرا اینشکلی شدی؟
کم کم تاریکی شب جاشو به نور خورشید داد که تا وسط اتاقش اومده بود....
از روی تخت بلند شد و توی آینه به چشمای گود رفته و قرمزش نگاه کرد...دستی به موهای کوتاه شلختش کشید و لباسشو عوض کرد....بدون توجه به پدرش که ازش خواست باهاش صبحونه بخوره کفشاشو برداشت و دوید سمت ایستگاه...
دوباره ذهنش کیلومتر ها از مدرسه دور شده بود!حتی زبونش به یه سلام خشک و خالیم تن نمیداد...
به پنجره نگاه میکرد و خودکارشو توی دستش تکون میداد....با خوردن یکی از بچه ها به میز خودکار از دستش افتاد و زیر میز رفت....
اهی کشید و خم شد تا برش داره که چشمش به کفش سرمه ایش افتاد!....کفش نو بود ولی لکه های قرمز روی قسمت های سفیدش به خوبی معلوم بود!....انگشتش رو کنجکاوانه روش حرکت داد و دستش رو سمت بینیش آورد....
اون بوی آشنا!...بویی که از صد مدل شراب بیشتر مستش میکرد!....
+خون؟(زمزمه)
یاد حرف پیرمرد افتاد....
((ممکنه مجبور بشی اونی که نمیخوای و بُکُشی!!))
سرشو بالا آورد و نفهمید چطوری تا دستشویی رو رفته....تند تند به صورتش آب میزد...چتری های نامرتبش خیس شده بودن.....
با چشمایی که هزار تا سوال توشون بود به اینه خیره شده بود....صدا های تو سرش یه لحظه ام بهش استراحت نمیدادن....
((نمی تونی بعد از این همه اتفاق فقط عذر خواهی کنیو بری......
اونی که نمیخوای و بُکُشی.....
من یه ومپایرم!.....
من فقط نباید عاشق تو بشم!.....
من نفرین شدم!!!))
گوشاشو با دستاش محاصره کرده بود....به دیوار تکیه داد و روی زانوهاش نشست....نفسشو با فشار بیرون داد و چشمشو به کفشش دوخت....مطمئن بود اون لحظه هیچ خونی جاری نشده بود!!
اگر ریخته بود پس چرا فقط روی کفشاش؟ هرچقدر فکر میکرد بدتر گیج میشد...دستاشو پر از آب کرد و سعی کرد کفشاشو پاک کنه...ولی انگار پارچه این رنگی بود!...رنگ قرمز خون کاملا روی پارچه ی سرمه ای کفش معلوم بود...
هرچند پاک نشد...فقط یکم کمرنگ تر شدن...
رفت سمت کلاسو کیفش. برداشت....با صدای زنگ همه ی بچه ها رفتن بیرون و توی راهرو صدای همهمه راه انداختن...
_______4:45pm___
+(کاسه های بزرگ و داغو گذاشت جلوم....شروع کردیم به خوردن و مثل همیشه ازم سوالایی میپرسید که جوابشونو میدونست....
چاپستیکمو سمت دهنم بردم که قطره ی قرمزی روی دستم ریخت!....
&دستتو بگیر زیرش!....
چند تا دستمال بهم دادو کمکم کرد تا به دستشویی برسم....
هرچقدر میشستم تموم نمیشد!!.....انگار تموم رگ های بدنم به بالا پمپاژ میکردن!....
&مینی!!خوبی؟....چرا اینشکلی شدی؟
۳.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.