ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۱
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۳۱
_نمیتونی بعد از اینکه همه چیو عوض کردی بزاری بری!!!
تو نقش مهمی توی زندگیم داشتی هان مینجی!...
نمیتونی بعد از اون همه اتفاق فقط عذر خواهی کنیو بری
+چ...چی داری میگی؟.....البته هذیون گفتنت عادیه...ازت خون رفته
کوک با چند قدم بلند خودشو به دختر رسوند و توی گوشش زمزمه کرد
_من نه مستم نه هذیون میگم!.... بیدار بیدارم....
خودشو عقب کشید و به در شیشه ای پشت سرش برخورد کرد...
_میخوام بدونم تو چی فکر میکنی
+من.....من
_مگه جن دیدی؟
دخترک چشماشو بستو با لحن سریع و صدای بلند جواب داد
+من فقط نباید عاشق تو بشم!
_چرا؟....
+من یه ومپایرم....تو آدم عادی ای....خواهش میکنم بیشتر از این ازم سوال نپرس...
پسر گرمای دستشو با دست سرد و لاغر دختر شریک کرد....توی چشماش نگاه کرد و کشوندش سمت مبل راحتی چرمی ...
_بشین.....
مینجی که جرعت نگاه کردن به صورتشو نداشت سرشو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد...
_ هرچیزی که لازمه بدونمو بهم بگو.....
+هیچی.....لازم نیست چیزی بدونی....بزار برم
_اروم باش...قرار نیست حرفات از اینجا بیرون برن...فقط بهم اعتماد کن و بگو قراره چی بشه
دخترک دستشو از قلاب دستای پسر بیرون کشید و نفس عمیق کشید...
+من نمیتونم باهات باشم!....اگر اینکارو بکنم زندگی جفتمون سیاه میشه
_خب چرا؟؟
+چون من نفرین شدم!!(داد)
کوک صورتشو عقب کشید و آب دهنشو قورت داد....
_چی؟
+من بچه ایم که با نبودش اوضاع همه بهتر میشد
_چی داری میگی؟نفرین برای چی؟
+من نمیتونم دوست داشته باشم جونگکوک! اگر زیاد بهت نزدیک بشم دیگه راه برگشتی نیست! فقط ازم فاصله بگیر!
از جاش بلند شد و با قدم های بلند سمت در رفت...پسر به جای خالیش روی مبل خیره شده بود و سعی میکرد حرفاشو بفهمه ....
______2:00am___23.January
موهای توی صورتش با باد آرومی که از لا به لای درز پنجره داخل میومد تکون میخورد....تقریبا نیمه شب بود ولی هیچ جوره خواب به چشماش سلام نمیداد!
به بعدش فکر میکرد!به این که چرا دوباره نتونسته جلوی خودش وایسه و دردسر جدید درست کرده....حتی نمیتونست به پدرش بگه!
پتو رو توی بغلش گرفت و به سمت دیوار چرخید....صدای بهم خوردن در یخچال از توی آشپزخونه بلند شد!شاید آقای هانم مثل دخترش بی خواب شده بود!..
کم کم تاریکی شب جاشو به نور خورشید داد که تا وسط اتاقش اومده بود....
_نمیتونی بعد از اینکه همه چیو عوض کردی بزاری بری!!!
تو نقش مهمی توی زندگیم داشتی هان مینجی!...
نمیتونی بعد از اون همه اتفاق فقط عذر خواهی کنیو بری
+چ...چی داری میگی؟.....البته هذیون گفتنت عادیه...ازت خون رفته
کوک با چند قدم بلند خودشو به دختر رسوند و توی گوشش زمزمه کرد
_من نه مستم نه هذیون میگم!.... بیدار بیدارم....
خودشو عقب کشید و به در شیشه ای پشت سرش برخورد کرد...
_میخوام بدونم تو چی فکر میکنی
+من.....من
_مگه جن دیدی؟
دخترک چشماشو بستو با لحن سریع و صدای بلند جواب داد
+من فقط نباید عاشق تو بشم!
_چرا؟....
+من یه ومپایرم....تو آدم عادی ای....خواهش میکنم بیشتر از این ازم سوال نپرس...
پسر گرمای دستشو با دست سرد و لاغر دختر شریک کرد....توی چشماش نگاه کرد و کشوندش سمت مبل راحتی چرمی ...
_بشین.....
مینجی که جرعت نگاه کردن به صورتشو نداشت سرشو پایین انداخته بود و حرفی نمیزد...
_ هرچیزی که لازمه بدونمو بهم بگو.....
+هیچی.....لازم نیست چیزی بدونی....بزار برم
_اروم باش...قرار نیست حرفات از اینجا بیرون برن...فقط بهم اعتماد کن و بگو قراره چی بشه
دخترک دستشو از قلاب دستای پسر بیرون کشید و نفس عمیق کشید...
+من نمیتونم باهات باشم!....اگر اینکارو بکنم زندگی جفتمون سیاه میشه
_خب چرا؟؟
+چون من نفرین شدم!!(داد)
کوک صورتشو عقب کشید و آب دهنشو قورت داد....
_چی؟
+من بچه ایم که با نبودش اوضاع همه بهتر میشد
_چی داری میگی؟نفرین برای چی؟
+من نمیتونم دوست داشته باشم جونگکوک! اگر زیاد بهت نزدیک بشم دیگه راه برگشتی نیست! فقط ازم فاصله بگیر!
از جاش بلند شد و با قدم های بلند سمت در رفت...پسر به جای خالیش روی مبل خیره شده بود و سعی میکرد حرفاشو بفهمه ....
______2:00am___23.January
موهای توی صورتش با باد آرومی که از لا به لای درز پنجره داخل میومد تکون میخورد....تقریبا نیمه شب بود ولی هیچ جوره خواب به چشماش سلام نمیداد!
به بعدش فکر میکرد!به این که چرا دوباره نتونسته جلوی خودش وایسه و دردسر جدید درست کرده....حتی نمیتونست به پدرش بگه!
پتو رو توی بغلش گرفت و به سمت دیوار چرخید....صدای بهم خوردن در یخچال از توی آشپزخونه بلند شد!شاید آقای هانم مثل دخترش بی خواب شده بود!..
کم کم تاریکی شب جاشو به نور خورشید داد که تا وسط اتاقش اومده بود....
۱.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.