جانی ویو: الان تقریبا نصف پولو با بد بختی جمع کردم . البت
جانی ویو: الان تقریبا نصف پولو با بد بختی جمع کردم . البته دوست ا/تم تو این مدت خیلی بهم کمک کرد. اون حتی دانشگاه نمیرفت تا به من و ا/ت کمک کنه ، خیلی دختر خوبی بود. اگه همین طور که نصف پولو جمع کردم بتونم نصف دیگشم جمع کنم تا دو هفته دیگه میتونم ا/تو از جئون پس بگیرم. حتما تو این دو هفته که ا/ت اونجا بود خیلی بهش سختی کشید.
راوی: کوک قبل از اینکه به اتاق شکنجه بره رفت که به ا/ت سر بزنه .
تق تق
ا/ت: بفرمایید تو.
کوک: سلام، حالت بهتره
ا/ت: او سلام..ممنون خوبم🙃
کوک: خوبه ،میخواستم یه چیزی بهت بگم.
ا/ت: ....
کوک: خب...راستش...(نفس عمیق) من دوست دارم.
ا/ت: چی
کوک: من دوست دارم. با من ازدواج میکنی.
ا/ت خیلی شک شده بود. و هیچی نمیگفت و زل زده بود به کوک.
کوک: تا فردا جوابتو بهم بگو ، منتظرم.
و از اتاق رفت بیرون.
ا/ت ویو: اون الان بهم درخواست ازدواج داد.
یعنی درست شنیدم.
کوک ویو: بعد از اینکه رفتم پبش ا/ت مستقیم رفتم پیش جک و اون دختره خدمتکار.
تا خود شب با جک شکنجش دادیم .
فردا صبح....
ا/ت ویو: راستش ، منم تو این چند روز که پیش کوک بودم یکم ازش خوشم میومد . تا اینکه بهم پیشنهاد داد. شاید قبول کنم.
کوک: ویو: صبح بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم و رفتم پایین. اجوما میز صبونه رو چیده بود.
رفتم نشستم پشت میز و منتظر ا/ت شدم. بعد ۱ دقیقه دیدم که داره میاد.
اومد و روبروی من نشست. و باهم صبونه خوردیم.
بعد صبونه رفتم تو حیاط.
راوی: بعد صبونه ، بلند شدن که برن تو حیاط باهم صحبت کنن. ته باغ یه تاب بود و معمولا کسی اونجا نمیرفت البته به غیر از ارباب جئون.
رسیدن به ته باغ. تاب اون قدر بزرگ بود که دوتاییشون نشستن روش .
کوک: خب....ا/ت
ا/ت: بله🙃
کوک: جوابت چیه
ا/ت: خب راستش چجوری بگم.
راوی: ا/ت قبل از اینکه حرفی بزنه کوک سرشو آورد جلو و شروع کرد به بوسیدن ا/ت .
یه بوسه طولانی.....
راوی: کوک قبل از اینکه به اتاق شکنجه بره رفت که به ا/ت سر بزنه .
تق تق
ا/ت: بفرمایید تو.
کوک: سلام، حالت بهتره
ا/ت: او سلام..ممنون خوبم🙃
کوک: خوبه ،میخواستم یه چیزی بهت بگم.
ا/ت: ....
کوک: خب...راستش...(نفس عمیق) من دوست دارم.
ا/ت: چی
کوک: من دوست دارم. با من ازدواج میکنی.
ا/ت خیلی شک شده بود. و هیچی نمیگفت و زل زده بود به کوک.
کوک: تا فردا جوابتو بهم بگو ، منتظرم.
و از اتاق رفت بیرون.
ا/ت ویو: اون الان بهم درخواست ازدواج داد.
یعنی درست شنیدم.
کوک ویو: بعد از اینکه رفتم پبش ا/ت مستقیم رفتم پیش جک و اون دختره خدمتکار.
تا خود شب با جک شکنجش دادیم .
فردا صبح....
ا/ت ویو: راستش ، منم تو این چند روز که پیش کوک بودم یکم ازش خوشم میومد . تا اینکه بهم پیشنهاد داد. شاید قبول کنم.
کوک: ویو: صبح بیدار شدم و رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم و رفتم پایین. اجوما میز صبونه رو چیده بود.
رفتم نشستم پشت میز و منتظر ا/ت شدم. بعد ۱ دقیقه دیدم که داره میاد.
اومد و روبروی من نشست. و باهم صبونه خوردیم.
بعد صبونه رفتم تو حیاط.
راوی: بعد صبونه ، بلند شدن که برن تو حیاط باهم صحبت کنن. ته باغ یه تاب بود و معمولا کسی اونجا نمیرفت البته به غیر از ارباب جئون.
رسیدن به ته باغ. تاب اون قدر بزرگ بود که دوتاییشون نشستن روش .
کوک: خب....ا/ت
ا/ت: بله🙃
کوک: جوابت چیه
ا/ت: خب راستش چجوری بگم.
راوی: ا/ت قبل از اینکه حرفی بزنه کوک سرشو آورد جلو و شروع کرد به بوسیدن ا/ت .
یه بوسه طولانی.....
۳۶.۹k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.