قشنگ ترین اشتباه من🙂🖤PT19
(توی بیمارستان )
دکتر : حال بیمار خوبه فقط یکم فشار بهش وارد شده و این که باید دارو هاش رو درست مصرف کنه
جیمین : بله ممنون
*بیرون اومدن *
ا.ت : خوب چی شد؟
جیمین : حالش خوبه
ا.ت : خوبه ... بابا حالا تعریف کن
ب/ا.ت : من 20 سالم بود ک با اجبار بابا بزرگت با میجو ازدواج کردم من دوسش نداشتم ولی اون منو خیلی دوست داشت با اصرار بابا بزرگت و بابای میجو و خود میجو تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم همه چیز خوب بود تا این ک بابای میجو روی یه چیز اشتباهی شرت بست و پول زیادی بابتش داد طرف کله گذاشت سرش و کل دار و ندارش رو گرفت بابای میجو هم ورشکسته شد از اون جای ک ازدواج من و میجو فقط برای پول و قدت بود بابا بزرگت دوباره مجبورم کرد طلاق بگیرم من خیلی سعی کردم به میجو کمک کنم ولی وقتی ک بابابزرگت میفهمید نمیزاشت و جلو رو میگرفت برای همین من رو فرستاد لندن اونجا با مادر اشنا شدم و باهم ازدواج کردیم وقتی اومدیم کره پدر بزرگت حالش چندان خوب نبود چند شالم گذشته بود من 25 سالم شده بود ک یهو فهمیدم ک میجو از من بچه داره اونم وقتی فهمید من دوباره ازدواج کردم خیلی کفری شد ولی از خواست ک بچه رو بگیرم ولی خوب من نمیتونستم ... من نمیخواستم جیمین رو از میجو جدا کنم بهش گفتم برات یه خونه بگیرم اونجا با جیمین زندگی کن و... ولی اون بهم گفت ک به صدقه نیاز نداره اگر نگرانشم اون رو دوباره عقد خودم کنم ولی خوب من مادرت رو خیلی دوست داشتم و نمیخواستم برای بار دوم حرف زبون بقیه بشم دوباره به میجو گفتم ک بزار براش خونه بگیرم ولی زد تو سرتم و رفت بعد از اون دیگه ن اون رو دیدم ن جیمین خیلی دنبالشون گشتم حتی مادرت هم سر این ک چرا جیمین رو نیاوردم پیش خودمون دعوام کرد و باهام یه هفته قهر بود ولی کی دلش رو داره یه بچه ای شیر خاره رو از مادرش بگیره
(ببین بچه ها بابای ا.ت 20 سالش بود ازدواج کرد 23سالگی جدا شده و تو همون 23 سالگی رفته لندن و دو سال بعدش اومده ک یعنی جیمین 1 سال نیمشه )
م/ا.ت : پدرت درست میگه ما خیلی خواستیم کمکش کنیم ولی اون نخواست
جیمین : یعنی الان وقعا عمو تو بابامی ؟
ب/ا.ت : اره ...پسرم
جیمین : میتونم ... بغلت کنم ؟
ب/ا.ت : بیا اینجا ببینم
ا.ت : اخ جونننن من داداش دارممممممم نانای نانای نانای
جیمین :😂😂😂مگه من قبل از اینم داداشتن نبودم
ا.ت : بودی ولی الان داداش خود خودمی هوراااااااااا
ادامه داره.....
دکتر : حال بیمار خوبه فقط یکم فشار بهش وارد شده و این که باید دارو هاش رو درست مصرف کنه
جیمین : بله ممنون
*بیرون اومدن *
ا.ت : خوب چی شد؟
جیمین : حالش خوبه
ا.ت : خوبه ... بابا حالا تعریف کن
ب/ا.ت : من 20 سالم بود ک با اجبار بابا بزرگت با میجو ازدواج کردم من دوسش نداشتم ولی اون منو خیلی دوست داشت با اصرار بابا بزرگت و بابای میجو و خود میجو تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم همه چیز خوب بود تا این ک بابای میجو روی یه چیز اشتباهی شرت بست و پول زیادی بابتش داد طرف کله گذاشت سرش و کل دار و ندارش رو گرفت بابای میجو هم ورشکسته شد از اون جای ک ازدواج من و میجو فقط برای پول و قدت بود بابا بزرگت دوباره مجبورم کرد طلاق بگیرم من خیلی سعی کردم به میجو کمک کنم ولی وقتی ک بابابزرگت میفهمید نمیزاشت و جلو رو میگرفت برای همین من رو فرستاد لندن اونجا با مادر اشنا شدم و باهم ازدواج کردیم وقتی اومدیم کره پدر بزرگت حالش چندان خوب نبود چند شالم گذشته بود من 25 سالم شده بود ک یهو فهمیدم ک میجو از من بچه داره اونم وقتی فهمید من دوباره ازدواج کردم خیلی کفری شد ولی از خواست ک بچه رو بگیرم ولی خوب من نمیتونستم ... من نمیخواستم جیمین رو از میجو جدا کنم بهش گفتم برات یه خونه بگیرم اونجا با جیمین زندگی کن و... ولی اون بهم گفت ک به صدقه نیاز نداره اگر نگرانشم اون رو دوباره عقد خودم کنم ولی خوب من مادرت رو خیلی دوست داشتم و نمیخواستم برای بار دوم حرف زبون بقیه بشم دوباره به میجو گفتم ک بزار براش خونه بگیرم ولی زد تو سرتم و رفت بعد از اون دیگه ن اون رو دیدم ن جیمین خیلی دنبالشون گشتم حتی مادرت هم سر این ک چرا جیمین رو نیاوردم پیش خودمون دعوام کرد و باهام یه هفته قهر بود ولی کی دلش رو داره یه بچه ای شیر خاره رو از مادرش بگیره
(ببین بچه ها بابای ا.ت 20 سالش بود ازدواج کرد 23سالگی جدا شده و تو همون 23 سالگی رفته لندن و دو سال بعدش اومده ک یعنی جیمین 1 سال نیمشه )
م/ا.ت : پدرت درست میگه ما خیلی خواستیم کمکش کنیم ولی اون نخواست
جیمین : یعنی الان وقعا عمو تو بابامی ؟
ب/ا.ت : اره ...پسرم
جیمین : میتونم ... بغلت کنم ؟
ب/ا.ت : بیا اینجا ببینم
ا.ت : اخ جونننن من داداش دارممممممم نانای نانای نانای
جیمین :😂😂😂مگه من قبل از اینم داداشتن نبودم
ا.ت : بودی ولی الان داداش خود خودمی هوراااااااااا
ادامه داره.....
۸.۶k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.