پارت1:
#پارت1:
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
الینا:
بی حوصله به استاد که یکسره حرف می زد نگاه
کردم. یکم دیگه اینجا می نشستم قطعا دیوونه می شدم. با ارنجم به پهلوی ترانه زدم. دستش و روی پهلوش گذاشت و نگاه خشمگینش و بهم دوخت.
زیر لب گفت:
-اخه وحشی پهلوم و داغون کردی...
با التماس نگاهش کردم. کل قضیه رو فهمید.
با اخمی تصنعی گفت:
- باشه خر شدم اونجوری چشاتو نکن فقط خودتو بزن به بیحالی بقیش بامن راستش منم امروز خسته تر از همیشه ام.
منم با نیش باز کاری که ترانه گفت رو انجام دادم، قیافم و خیلی بیحال نشون دادم.
ترانه با استرس:
- اس...استاد،خانم عظیمی حالش بد شده بریم بیرون.
استاد احمدی با نگرانی بهم خیره شد:
- بد نباشه خانم عظیمی الان ک خوب بودین؟؟!
با بیحالی گفتم:
- استاد یه دفعه حالم بد شد.
جوری حرف زدم خودمم باورم شد یه چیزیم شده، استاد احمدی با شک به هردومون نگاه کرد و سرشو تکون داد. ترانه زیر بغلم و گرفت و بلندم کرد.
اروم و بیحال راه می رفتم، چشمم به بهار افتاد که برامون خط و نشون می کشید، وقتی از کلاس دور شدیم به هم دیگه نگاه کردیم و پقی زدیم زیر خنده ترانه شیطون نگاهم کرد و گفت:
- خوب بلدی نقش بازی کنیا یکم به منم یاد می دی.
بدجنس نگاهش کردم:
- تو که استادی عزیزمم
ترانه با همون قیافه شیطونش گفت:
- حالا بیخیال این حرفا...برای تشکر از رفیقت نمی خوای یه چی مهمونش کنی؟!
با تاسف نگاش کردم و گفتم:
- چقد شکمویی دختر، حالا یه کاری ازت خواستم نمی شه از جیب من بدبخت بگذری.
ترانه چشمکی زد و گفت:
- نوووچ نمی شه عزیزم
با تاسف سرم و تکون دادم.
به سمت سلف دانشگاه رفتیم.
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
الینا:
بی حوصله به استاد که یکسره حرف می زد نگاه
کردم. یکم دیگه اینجا می نشستم قطعا دیوونه می شدم. با ارنجم به پهلوی ترانه زدم. دستش و روی پهلوش گذاشت و نگاه خشمگینش و بهم دوخت.
زیر لب گفت:
-اخه وحشی پهلوم و داغون کردی...
با التماس نگاهش کردم. کل قضیه رو فهمید.
با اخمی تصنعی گفت:
- باشه خر شدم اونجوری چشاتو نکن فقط خودتو بزن به بیحالی بقیش بامن راستش منم امروز خسته تر از همیشه ام.
منم با نیش باز کاری که ترانه گفت رو انجام دادم، قیافم و خیلی بیحال نشون دادم.
ترانه با استرس:
- اس...استاد،خانم عظیمی حالش بد شده بریم بیرون.
استاد احمدی با نگرانی بهم خیره شد:
- بد نباشه خانم عظیمی الان ک خوب بودین؟؟!
با بیحالی گفتم:
- استاد یه دفعه حالم بد شد.
جوری حرف زدم خودمم باورم شد یه چیزیم شده، استاد احمدی با شک به هردومون نگاه کرد و سرشو تکون داد. ترانه زیر بغلم و گرفت و بلندم کرد.
اروم و بیحال راه می رفتم، چشمم به بهار افتاد که برامون خط و نشون می کشید، وقتی از کلاس دور شدیم به هم دیگه نگاه کردیم و پقی زدیم زیر خنده ترانه شیطون نگاهم کرد و گفت:
- خوب بلدی نقش بازی کنیا یکم به منم یاد می دی.
بدجنس نگاهش کردم:
- تو که استادی عزیزمم
ترانه با همون قیافه شیطونش گفت:
- حالا بیخیال این حرفا...برای تشکر از رفیقت نمی خوای یه چی مهمونش کنی؟!
با تاسف نگاش کردم و گفتم:
- چقد شکمویی دختر، حالا یه کاری ازت خواستم نمی شه از جیب من بدبخت بگذری.
ترانه چشمکی زد و گفت:
- نوووچ نمی شه عزیزم
با تاسف سرم و تکون دادم.
به سمت سلف دانشگاه رفتیم.
۵.۳k
۲۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.