پارت158
#پارت158
در دستشویی رو باز کردم که با نگاه خیره اون زنه رو به شدم آب دهنمو قورت دادم.
_چرا حالت بد شد؟!
روسریمو درست کردم: امم فکر کنم مسموم شدم!
چشماشو ریز کرد: که مسموم شدی؟! باشه.
مکثی کرد:آرسام کجاست؟!
شونه به معنی نمیدونم بالا انداختم. از تو کیفش موبایلشو در آورد و تند تند شماره یه نفر رو گرفت. دستامو مشت کردم از استرس زیاد دستام یخ زده بود و قلبم تند تند میزد.
سر گیج هم امونمو بریده بود آروم آروم رفتم رو مبل تک نفره نشستم، زنه هم وقتی خسته شد رفت و خودشو پرت کرد رو مبل سه نفره
نمیدونم چقدر میشد که بینمون سکوت بود که صدای چرخش کلید تو قفل در اومد و پشت بندش صدای باز شدن در...
زن به سرعت از جاش بلند شد منم پشت سرش، آرسام با دیدن زنه شوکه زده تو چارچوب وایستاده بود یه نگاه به من که پشت سر زنه انداخت و دوباره نگاهشو دوخت به همون زنه!
(آرش)
عصبی گوشی رو پرت کردم رو تخت داد زدم: میکشمت کیوان، میکشمت!
با داد من در اتاق به شدت باز شد مامان و کتی تو چارچوب در نمایان شدن.
مامان با ترس گفت: چی شده پسرم چرا داد میزنی؟!
دستی تو موهام کشیدم با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم:
من این کیوان میکشم.
کتی مشکوک پرسید :مگه چیکار کرده؟!
داد زدم :میخواستی چیکار نکنه! مگه کاری مونده اون انجام نداده باشه. حالا قضیه مهمونی که مهسا میگفت رو درک میکنم این پسره بیشعور بدون اینکه از من سوال بپرسه رفته به مهرانی قول داده که من به همراه یکی از مدلای شرکت به مهمونیش میرم!
مامان و کتی هر دو با هم گفتن: مهرانی کیه؟!
پوفی کشیدم: صاحب یکی از شرکت های رقیب!
آهانی گفتن.
مامان:خب برو چه اشکالی داره؟!
آزش:هیچ مشکلی نداره جز اینکه مهمونیشون اخر هفته ست یعنی اینکه شما باید مهمونیتو کنسل کنی، و اون دختر هم فکر نکنم شب بتونه بیاد بیرون و خانوادش بهش گیر میدن
مامان عصبی گفت: من مهمونیمو کنسل کنم؟غلط کرده من حال این پسره سر به هوا رو میگیرم!
بعد از تموم شدن حرفش برگشت عقب و کتی رو کنار زد از اتاق رفت بیرون...
بعد از چند دقیقه با گوشی تو دستش برگشت یه چشم غره هم به من رفت تند تند یه شماره رو گرفت.
چند ثانیه ایی ساکت بود بعد عصبی گفت: علیک.سلام سریع پاشو بیا خونه ما!
نمیدونم کیوان چی بهش گفت: پسرم، من تو رو از دست آرش نجات بدم؟ باید به عرضت برسونم که آرش باید تورو از دست من نجات بده... سریع بیا اینجا!
گوشی رو قطع کرد موهاشم زد پشت گوشش با اخم گفت: مهمونی من رو بهم میزنه؟ حالشو میگیرم
کتی با خنده گفت: آروم مامان جونم، حالا شما یه روز مهمونی رو ع...
پرید وسط حرفش: چی چی رو عقب بندازم من به تمام فامیل گفتم اخر هفته بیاین اینجا!
کلافه پوفی کشیدم: مامان جان بیخیال مهمونی شو!
همچین برگشت نگاهم کرد که از حرف خودم پیشمون شدم. حدود دو ساعت بعد خدمتکار خبر داد که کیوان اومده مامان هم رفت پایین تا کیوان رو بیاره بالا...
بعد از چند دقیقه در حالی که گوش کیوان رو گرفته بود وارد اتاق شدن.
کیوان: اخ خاله، بابا گوشم درد گرفت بگم غلط کردم خوبه؟!
خندیدم: مامان ولش کن!
مامان گوشش رو ول کرد: توضیح بده!
با چشمایی که التماس توش موج میزد به من نگاه کرد منم شونه ایی براش بالا انداختم که شروع کرد با چشم و ابرو برام خط و نشون کشیدن.
رو کرد سمت مامانم: خاله جون قربونت برم بخدا تقصیر پسرت بود خودش گفت برام مهمونی جور کن واسه اخر هفته منم به حرفش گوش دادم وقتی فهمیدم مهرانی مهمونی داره منم بهش زنگ زدم اونم آرش و من رو دعوت کرد
اگه میدونستم شما هم مهمونی دارید هزار سال گول این گودزیلا رو نمیخوردم.
چشمام داشت از کاسه در میومد، متعجب گفتم:
چرا چرت میگی؟! من کی همچنین حرفی زدم بهت
رو کردم سمت مامان: بخدا دروغ میگه، من اصلا چنین حرفی نزدم.
با صدای خنده کتی نگاه مونو دوختیم بهش، دستشو رو دلش گذاشت بود داشت از خنده ریسه میرفت...
میون خنده گفت: وای خدا، ای دلم خیلی باحال بود خدایی... چرا مثله بچه ها رفتار میکنید جمع کنید باو
سر جاش صاف وایستاد گلوشو صاف کرد: من یه فکری که به هر دو مهمونی برسید.
مامان: چه فکری؟!
لبخندی زد و ...
در دستشویی رو باز کردم که با نگاه خیره اون زنه رو به شدم آب دهنمو قورت دادم.
_چرا حالت بد شد؟!
روسریمو درست کردم: امم فکر کنم مسموم شدم!
چشماشو ریز کرد: که مسموم شدی؟! باشه.
مکثی کرد:آرسام کجاست؟!
شونه به معنی نمیدونم بالا انداختم. از تو کیفش موبایلشو در آورد و تند تند شماره یه نفر رو گرفت. دستامو مشت کردم از استرس زیاد دستام یخ زده بود و قلبم تند تند میزد.
سر گیج هم امونمو بریده بود آروم آروم رفتم رو مبل تک نفره نشستم، زنه هم وقتی خسته شد رفت و خودشو پرت کرد رو مبل سه نفره
نمیدونم چقدر میشد که بینمون سکوت بود که صدای چرخش کلید تو قفل در اومد و پشت بندش صدای باز شدن در...
زن به سرعت از جاش بلند شد منم پشت سرش، آرسام با دیدن زنه شوکه زده تو چارچوب وایستاده بود یه نگاه به من که پشت سر زنه انداخت و دوباره نگاهشو دوخت به همون زنه!
(آرش)
عصبی گوشی رو پرت کردم رو تخت داد زدم: میکشمت کیوان، میکشمت!
با داد من در اتاق به شدت باز شد مامان و کتی تو چارچوب در نمایان شدن.
مامان با ترس گفت: چی شده پسرم چرا داد میزنی؟!
دستی تو موهام کشیدم با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم:
من این کیوان میکشم.
کتی مشکوک پرسید :مگه چیکار کرده؟!
داد زدم :میخواستی چیکار نکنه! مگه کاری مونده اون انجام نداده باشه. حالا قضیه مهمونی که مهسا میگفت رو درک میکنم این پسره بیشعور بدون اینکه از من سوال بپرسه رفته به مهرانی قول داده که من به همراه یکی از مدلای شرکت به مهمونیش میرم!
مامان و کتی هر دو با هم گفتن: مهرانی کیه؟!
پوفی کشیدم: صاحب یکی از شرکت های رقیب!
آهانی گفتن.
مامان:خب برو چه اشکالی داره؟!
آزش:هیچ مشکلی نداره جز اینکه مهمونیشون اخر هفته ست یعنی اینکه شما باید مهمونیتو کنسل کنی، و اون دختر هم فکر نکنم شب بتونه بیاد بیرون و خانوادش بهش گیر میدن
مامان عصبی گفت: من مهمونیمو کنسل کنم؟غلط کرده من حال این پسره سر به هوا رو میگیرم!
بعد از تموم شدن حرفش برگشت عقب و کتی رو کنار زد از اتاق رفت بیرون...
بعد از چند دقیقه با گوشی تو دستش برگشت یه چشم غره هم به من رفت تند تند یه شماره رو گرفت.
چند ثانیه ایی ساکت بود بعد عصبی گفت: علیک.سلام سریع پاشو بیا خونه ما!
نمیدونم کیوان چی بهش گفت: پسرم، من تو رو از دست آرش نجات بدم؟ باید به عرضت برسونم که آرش باید تورو از دست من نجات بده... سریع بیا اینجا!
گوشی رو قطع کرد موهاشم زد پشت گوشش با اخم گفت: مهمونی من رو بهم میزنه؟ حالشو میگیرم
کتی با خنده گفت: آروم مامان جونم، حالا شما یه روز مهمونی رو ع...
پرید وسط حرفش: چی چی رو عقب بندازم من به تمام فامیل گفتم اخر هفته بیاین اینجا!
کلافه پوفی کشیدم: مامان جان بیخیال مهمونی شو!
همچین برگشت نگاهم کرد که از حرف خودم پیشمون شدم. حدود دو ساعت بعد خدمتکار خبر داد که کیوان اومده مامان هم رفت پایین تا کیوان رو بیاره بالا...
بعد از چند دقیقه در حالی که گوش کیوان رو گرفته بود وارد اتاق شدن.
کیوان: اخ خاله، بابا گوشم درد گرفت بگم غلط کردم خوبه؟!
خندیدم: مامان ولش کن!
مامان گوشش رو ول کرد: توضیح بده!
با چشمایی که التماس توش موج میزد به من نگاه کرد منم شونه ایی براش بالا انداختم که شروع کرد با چشم و ابرو برام خط و نشون کشیدن.
رو کرد سمت مامانم: خاله جون قربونت برم بخدا تقصیر پسرت بود خودش گفت برام مهمونی جور کن واسه اخر هفته منم به حرفش گوش دادم وقتی فهمیدم مهرانی مهمونی داره منم بهش زنگ زدم اونم آرش و من رو دعوت کرد
اگه میدونستم شما هم مهمونی دارید هزار سال گول این گودزیلا رو نمیخوردم.
چشمام داشت از کاسه در میومد، متعجب گفتم:
چرا چرت میگی؟! من کی همچنین حرفی زدم بهت
رو کردم سمت مامان: بخدا دروغ میگه، من اصلا چنین حرفی نزدم.
با صدای خنده کتی نگاه مونو دوختیم بهش، دستشو رو دلش گذاشت بود داشت از خنده ریسه میرفت...
میون خنده گفت: وای خدا، ای دلم خیلی باحال بود خدایی... چرا مثله بچه ها رفتار میکنید جمع کنید باو
سر جاش صاف وایستاد گلوشو صاف کرد: من یه فکری که به هر دو مهمونی برسید.
مامان: چه فکری؟!
لبخندی زد و ...
۹.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.