پارت159
#پارت159
لبخندی زد: خب آرش با همون دختره میتونن از 6عصر تا8 عصر مهمونی ما باشند و بقیه شو مهمونی مهرانی!
هر سه متعجب نگاهش کردیم فکر خوبی بود اینجوری هم دل مامانم شکسته نمیشد ولی مهسا چی؟ آیا اون قبول میکنه؟!
نگاهمو دوختم به کیوان انگار نگاهم سوالمو خوند.
کیوان: مهسا با من، هر جور شده راضیش میکنم حتی اگه شده میرم با پدرش حرف میزنم!
سرمو تکون دادم این دفعه به مامان نگاه کردن که متفکر سرشو پایی انداخته بود.
آرش : خب مامان نظر شما چیه؟!
بدون اینکه نگاهم کنه متفکر گفت: امم به نظر خوب میاد اما دو مشکل هست!
سه تاییمون نگاهی به هم انداختیم کلافه گفتم: دیگه چی؟!
خندید:
اول اینکه به فامیلا بگیم اون دختره کیه؟!
و دوم اینکه، میپرسن آرش کجاست ما چی بهشون بگیم؟!
کتی سمتش رفت و بغلش کرد و گونه شو بوسید: اون با من...!
(مهسا)
(روز مهمونی )
با تعجب به شراره نگاه کردم لبخندی زد: تو این لباس میدرخشی!
نگاهی به مدل لباس انداختم یه پیرهن آستین بلند ساده تا زیر زانو به رنگ قرمز بود
در هین سادگی بسیار زیبا بود، ولی من مشکلی با بالا تنش نداشتم با پایین تنش داشتم که کل پاهام بیرون بود
معترض گفتم: من اینو نمیپوشم!
ابرویی بالا انداخت: اون وقت چرا؟!
دست سارا (آرایشگر) رو کنار زدم بی توجه به اعتراضش از جام بلند شدم لباس رو از دست شراره گرفتم رو خودم گرفتمش.
مهسا: نه به بالا تنه لباس که انقدر پوشیده ست نه پایین تنش که... پوف من اینو نمیخوام!
متفکر گفت: خب با جوراب رنگ پا بپوش!
مهسا: نخیر، با اونم پام معلومه.
خندید: اوه باید عادت کنی چون قراره با بیکینی جلو دوربین باشی، بالاخره یه مدلی! البته خارج از ایران...
درسته باید عادت میکردم سری تکون دادم رفتم رو صندلی نشستم سارا هم کارش رو ادامه داد...
بعد از اینکه کارش تموم شد بلند شدم به خودم نگاه کردم موهای خرمایی رنگمو فر درشت کرده بود با یکم حالت آزادانه دورم رها شده بود
و با زیبایی تمام چشمامو کشیده بود که رنگ چشمام بیشتر جلب توجه میکرد! رژگونه صورتی و یه رژ کالباسی ارایشمو تکمیل کرده بود.
نگاهمو از آینه گرفتم قدم برداشتم سمت اتاق پرو...
از ماشین پیدا شدم نگاهی به عمارت انداختم نزدیک بود فکم بیفته زمین ولی جلو خودمو گرفتم یه نفس عمیق کشیدم اروم قدم برداشتم سمت عمارت!
وارد عمارت بزرگ شدم با راهنمایی یکی از خدمتکارا اول مانتومو اوردم تو آینه قدی نگاهی به خودم انداخت بعد از اینکه مطمئن شدم همه چی مرتبه.
رفتم داخل سالن نگاهی یه اطراف انداختم ولی هیچ کس رو نمیشناختم بی حوصله پوفی کشیدم یه گوشه وایستادم.... پس این آرش و کیوان کجان اه!
به زیبایی تمام سالن رو تزئین کرده بودن، گوشه گوشه سالن رو میزای پایه بلند با روکش سفید قرار بودن که بغضیا خانوادگی و بعضیا مجردانه دور میزا وایستاده بودن داشتن مشروب میخوردند! وسط سالن خالی بود و گوشه ایی از سالن دو سه نفر داشتن وسایلی از جمله ارگ و میکروفن و... رو تنظیم میکردن!
جمعیت خیلی کمی داخل سالن بود و این نشون میداد که یه عده از مهمونا نیومدن!
با صدای یه نفر از فکر بیرون اومدم نگاهمو دوختم بهش با دیدن کتی یه لبخند زدم
کتی: اوه چه ناناز شدی عروسک!
چشمکی زدم: نه به خوشگلی شما...!
نزدیکم شد دستمو دور شونه ش حلقه کردم بعد رو بوسی اشاره کرد به پله ها...
سری تکون دادم با هم رفتیم سمت پله ها!
جلو در بزرگ رنگی وایستاد بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد منم پشت سرش وارد شدم. با دیدن کیوان که رو تخت نشسته بود سلامی دادم
نگاهمو تو کل اتاق چرخوندم یه اتاق کاملا شیک ابرویی بالا انداختم میخواستم دیزان اتاق رو انالیز کنم با صدای ارش بیخیال شدم.
نیم نگاهی بهش انداختم و سری واسش تکون دادم بدون اینکه جوابمو بده نگاهی به سرتا پام انداخت و اخماشو تو هم کشید با دیدن اخماش متعجب نگاهی به خودم انداختم.
مهسا: مشکلی پیش اومده؟!
با همون اخم رو پیشونیش گفت: این چه لباسیه که پوشیدی؟
ابرویی بالا انداختم: مشکلش چیه؟!
پوزخندی زد و...
لبخندی زد: خب آرش با همون دختره میتونن از 6عصر تا8 عصر مهمونی ما باشند و بقیه شو مهمونی مهرانی!
هر سه متعجب نگاهش کردیم فکر خوبی بود اینجوری هم دل مامانم شکسته نمیشد ولی مهسا چی؟ آیا اون قبول میکنه؟!
نگاهمو دوختم به کیوان انگار نگاهم سوالمو خوند.
کیوان: مهسا با من، هر جور شده راضیش میکنم حتی اگه شده میرم با پدرش حرف میزنم!
سرمو تکون دادم این دفعه به مامان نگاه کردن که متفکر سرشو پایی انداخته بود.
آرش : خب مامان نظر شما چیه؟!
بدون اینکه نگاهم کنه متفکر گفت: امم به نظر خوب میاد اما دو مشکل هست!
سه تاییمون نگاهی به هم انداختیم کلافه گفتم: دیگه چی؟!
خندید:
اول اینکه به فامیلا بگیم اون دختره کیه؟!
و دوم اینکه، میپرسن آرش کجاست ما چی بهشون بگیم؟!
کتی سمتش رفت و بغلش کرد و گونه شو بوسید: اون با من...!
(مهسا)
(روز مهمونی )
با تعجب به شراره نگاه کردم لبخندی زد: تو این لباس میدرخشی!
نگاهی به مدل لباس انداختم یه پیرهن آستین بلند ساده تا زیر زانو به رنگ قرمز بود
در هین سادگی بسیار زیبا بود، ولی من مشکلی با بالا تنش نداشتم با پایین تنش داشتم که کل پاهام بیرون بود
معترض گفتم: من اینو نمیپوشم!
ابرویی بالا انداخت: اون وقت چرا؟!
دست سارا (آرایشگر) رو کنار زدم بی توجه به اعتراضش از جام بلند شدم لباس رو از دست شراره گرفتم رو خودم گرفتمش.
مهسا: نه به بالا تنه لباس که انقدر پوشیده ست نه پایین تنش که... پوف من اینو نمیخوام!
متفکر گفت: خب با جوراب رنگ پا بپوش!
مهسا: نخیر، با اونم پام معلومه.
خندید: اوه باید عادت کنی چون قراره با بیکینی جلو دوربین باشی، بالاخره یه مدلی! البته خارج از ایران...
درسته باید عادت میکردم سری تکون دادم رفتم رو صندلی نشستم سارا هم کارش رو ادامه داد...
بعد از اینکه کارش تموم شد بلند شدم به خودم نگاه کردم موهای خرمایی رنگمو فر درشت کرده بود با یکم حالت آزادانه دورم رها شده بود
و با زیبایی تمام چشمامو کشیده بود که رنگ چشمام بیشتر جلب توجه میکرد! رژگونه صورتی و یه رژ کالباسی ارایشمو تکمیل کرده بود.
نگاهمو از آینه گرفتم قدم برداشتم سمت اتاق پرو...
از ماشین پیدا شدم نگاهی به عمارت انداختم نزدیک بود فکم بیفته زمین ولی جلو خودمو گرفتم یه نفس عمیق کشیدم اروم قدم برداشتم سمت عمارت!
وارد عمارت بزرگ شدم با راهنمایی یکی از خدمتکارا اول مانتومو اوردم تو آینه قدی نگاهی به خودم انداخت بعد از اینکه مطمئن شدم همه چی مرتبه.
رفتم داخل سالن نگاهی یه اطراف انداختم ولی هیچ کس رو نمیشناختم بی حوصله پوفی کشیدم یه گوشه وایستادم.... پس این آرش و کیوان کجان اه!
به زیبایی تمام سالن رو تزئین کرده بودن، گوشه گوشه سالن رو میزای پایه بلند با روکش سفید قرار بودن که بغضیا خانوادگی و بعضیا مجردانه دور میزا وایستاده بودن داشتن مشروب میخوردند! وسط سالن خالی بود و گوشه ایی از سالن دو سه نفر داشتن وسایلی از جمله ارگ و میکروفن و... رو تنظیم میکردن!
جمعیت خیلی کمی داخل سالن بود و این نشون میداد که یه عده از مهمونا نیومدن!
با صدای یه نفر از فکر بیرون اومدم نگاهمو دوختم بهش با دیدن کتی یه لبخند زدم
کتی: اوه چه ناناز شدی عروسک!
چشمکی زدم: نه به خوشگلی شما...!
نزدیکم شد دستمو دور شونه ش حلقه کردم بعد رو بوسی اشاره کرد به پله ها...
سری تکون دادم با هم رفتیم سمت پله ها!
جلو در بزرگ رنگی وایستاد بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد منم پشت سرش وارد شدم. با دیدن کیوان که رو تخت نشسته بود سلامی دادم
نگاهمو تو کل اتاق چرخوندم یه اتاق کاملا شیک ابرویی بالا انداختم میخواستم دیزان اتاق رو انالیز کنم با صدای ارش بیخیال شدم.
نیم نگاهی بهش انداختم و سری واسش تکون دادم بدون اینکه جوابمو بده نگاهی به سرتا پام انداخت و اخماشو تو هم کشید با دیدن اخماش متعجب نگاهی به خودم انداختم.
مهسا: مشکلی پیش اومده؟!
با همون اخم رو پیشونیش گفت: این چه لباسیه که پوشیدی؟
ابرویی بالا انداختم: مشکلش چیه؟!
پوزخندی زد و...
۳.۴k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.