پارت ۵۱
پارت ۵۱
آیدا : آرومبودی مثلا .
من : بیشعووور این چه کاریه آخه اول صبحی سکته زدم از نگرانی .
آیدا : خوب خواستم با وضعیتمون مچ شه .
من : لعنت به تو و تفکراتت آخه مگه بچه ای .
آیدا : ببخشید دیگه نمی خواستم اینجوری بشه .
بعد یهو محکم زد تو سرش و گفت : وااای تمرینا ؟
من : تمرینا ؟
آیدا : ساعت ۷ ، یاشار ، تمرینا
من : وااای دیرمون شد ساعت چنده ؟
آیدا : ۷
با بیچارگی گفتم : بدو آماده شووووو .
تند تند آماده شدیم و لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم اتاقی که یاشار گفته بود .
به ورودمون چشم تو چشم یاشار شدیم که میخ در بود .
من : سلام
آیدا : صبح بخیر .
یاشار : سلام ۱۵ دقیقه تاخیر .
من : زمان از دستمون در رفت .
یاشار : دلیلش واسم مهم نیست چون در هر صورت تنبیه میشید .
من : تنبیه ؟
آیدا : آره گفت تنبیه .
من : تنبیه واسه تاخیر ؟
یاشار : فک نکنم چیز مبهمی گفته باشم .
من : تمرینا چی ؟
یاشار : تنبیه میوفته واسه بعد از تمرینا .
با اخم نگاش کردم و گفتم : مس تمرینا شروع کنیم هر چی زودتر .
تمرینا تا یه ساعت طول کشید و طبق گفته یاشار قرار بود بعد از این تمرینا با اسلحه کار کنیم .
و این باعث شد پرانرژی تر از قبل تمرینات رو پیش ببریم .
ربع ساعت استراحت بین تمرینا بهمون داد که آیدا سریع اومد و تو گوشم گفت : دریا یه نقشه دارم .
من : نقشه ؟
بگو
آیدا : می خوام همون اتفاقی که واست افتاد واسه یاشار هم بیوفته .
مشکوک نگاش کردم و گفتم : چجوری ؟
آیدا : ساعت گوشی رو تنظیم می کنم و همون آلارم روش می ذارم واسه نیم ساعته دیگه خوبه ؟
من : عالیه هوات رو دارم .
طبق نقشه نیم ساعت بعد از ادامه تمرینا ساعت زنگ خورد و صدای درگیری و اسلحه اومد .
یاشار سریع به اطراف نگاهی انداخت و ما هم حالت ترس به خودمون گرفتیم .
یاشار سریع پشت یه درخت پناه گرفت و ما هم دنبالش رفتیم .
یاشار : شما برید داخل خطرناکه فک کنم حمله کردن .
من : فک کنم سه نفری راحت تر از پسشدن بر بیایم .
آیدا هم موافقت کرد .
کلافه نگاهی انداخت و از جیبش یه بیسیم درآورد که باعث تعجب من و آیدا شد .
آیدا : بیسیم ؟
یاشار : جناب سرهنگ حمله شده صدای درگیری و اسلحه میاد نمی دونم دقیقا چه خبره .
از اون طرف سرهنگ جوابش رو داد : باشه الان نیرو اعزام می کنیم .
با تعجب به یاشار نگاه کردم داشت چی می گفت مگه اینا قاچاقچی نبودن چجوری از پلیس سر در آوردن .
من و آیدا کلا تو هنگ بودیم و یاشار و سرگردم مشغول تبادل اطلاعات بودن .
یاشار : دستور چیه ؟
جناب سرهنگ : فعلا هیچ عکس العملی نشون ندین فقط در صورت اینکه تو خطر قرار گرفتین از خودتون دفاع کنین .
من : نیازی نیست .
یاشار با تعجب نگام کرد و گفت : چی نیازی نیست .
من : درگیری ای در کار نیست فقط به نقشه بود و اون صدا از گوشی بود .
عصبانی شد و
....
آیدا : آرومبودی مثلا .
من : بیشعووور این چه کاریه آخه اول صبحی سکته زدم از نگرانی .
آیدا : خوب خواستم با وضعیتمون مچ شه .
من : لعنت به تو و تفکراتت آخه مگه بچه ای .
آیدا : ببخشید دیگه نمی خواستم اینجوری بشه .
بعد یهو محکم زد تو سرش و گفت : وااای تمرینا ؟
من : تمرینا ؟
آیدا : ساعت ۷ ، یاشار ، تمرینا
من : وااای دیرمون شد ساعت چنده ؟
آیدا : ۷
با بیچارگی گفتم : بدو آماده شووووو .
تند تند آماده شدیم و لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم اتاقی که یاشار گفته بود .
به ورودمون چشم تو چشم یاشار شدیم که میخ در بود .
من : سلام
آیدا : صبح بخیر .
یاشار : سلام ۱۵ دقیقه تاخیر .
من : زمان از دستمون در رفت .
یاشار : دلیلش واسم مهم نیست چون در هر صورت تنبیه میشید .
من : تنبیه ؟
آیدا : آره گفت تنبیه .
من : تنبیه واسه تاخیر ؟
یاشار : فک نکنم چیز مبهمی گفته باشم .
من : تمرینا چی ؟
یاشار : تنبیه میوفته واسه بعد از تمرینا .
با اخم نگاش کردم و گفتم : مس تمرینا شروع کنیم هر چی زودتر .
تمرینا تا یه ساعت طول کشید و طبق گفته یاشار قرار بود بعد از این تمرینا با اسلحه کار کنیم .
و این باعث شد پرانرژی تر از قبل تمرینات رو پیش ببریم .
ربع ساعت استراحت بین تمرینا بهمون داد که آیدا سریع اومد و تو گوشم گفت : دریا یه نقشه دارم .
من : نقشه ؟
بگو
آیدا : می خوام همون اتفاقی که واست افتاد واسه یاشار هم بیوفته .
مشکوک نگاش کردم و گفتم : چجوری ؟
آیدا : ساعت گوشی رو تنظیم می کنم و همون آلارم روش می ذارم واسه نیم ساعته دیگه خوبه ؟
من : عالیه هوات رو دارم .
طبق نقشه نیم ساعت بعد از ادامه تمرینا ساعت زنگ خورد و صدای درگیری و اسلحه اومد .
یاشار سریع به اطراف نگاهی انداخت و ما هم حالت ترس به خودمون گرفتیم .
یاشار سریع پشت یه درخت پناه گرفت و ما هم دنبالش رفتیم .
یاشار : شما برید داخل خطرناکه فک کنم حمله کردن .
من : فک کنم سه نفری راحت تر از پسشدن بر بیایم .
آیدا هم موافقت کرد .
کلافه نگاهی انداخت و از جیبش یه بیسیم درآورد که باعث تعجب من و آیدا شد .
آیدا : بیسیم ؟
یاشار : جناب سرهنگ حمله شده صدای درگیری و اسلحه میاد نمی دونم دقیقا چه خبره .
از اون طرف سرهنگ جوابش رو داد : باشه الان نیرو اعزام می کنیم .
با تعجب به یاشار نگاه کردم داشت چی می گفت مگه اینا قاچاقچی نبودن چجوری از پلیس سر در آوردن .
من و آیدا کلا تو هنگ بودیم و یاشار و سرگردم مشغول تبادل اطلاعات بودن .
یاشار : دستور چیه ؟
جناب سرهنگ : فعلا هیچ عکس العملی نشون ندین فقط در صورت اینکه تو خطر قرار گرفتین از خودتون دفاع کنین .
من : نیازی نیست .
یاشار با تعجب نگام کرد و گفت : چی نیازی نیست .
من : درگیری ای در کار نیست فقط به نقشه بود و اون صدا از گوشی بود .
عصبانی شد و
....
۱۲۴.۵k
۲۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.