ᴘᴀʀᴛ ۳۲
ᴘᴀʀᴛ ۳۲
_بلند شو.......الان مثل مور و ملخ میریزن اینجا!...
+بیا کمکم کن عوضی!!!بیا بلندش کنیم!!
_دیگه فایده ای نداره!!!به خودت بیا!!...باید بریم!!(داد)
+اجوماا!!بلندشو...چشماتو نبند!!اجوماا!!!!
[ب...برو....دخترم....ب..برو..و..با..اون..زندگی..شادی... داشته..باش...]
+نه!!من بدون شما از اینجا نمیرم!!....
_پاشو!!الان میرسن!!
پسر دست دختر که اختیارشو از دست داده بودو کشید و از روی پشت بوم ردش کرد....دختر تقلا میکرد اما نمیتونست کاری رو خلاف میل پسر انجام بده!...اسیر دستاش شده بود و نمیتونست برگرده بالای سر زنی که کلا چند ساعته میشناستش ولی مثل مادر دوستش داره!!
+ولم کن!!!!میخوام برم!!!ولم کن عوضی!!!(عرزدن)
به شونه ی دختر ضربه ی محکمی زد و باعث شد بیشتر بهش کنترل داشته باشه!
_ایم جیوو!!!منو ببین!!اون مرده!همه چی تموم شد!اگر الان با من نیای معلوم نیست توام مثل اون بشی یا نه!!پس دهنتو ببند و دنبالم بیا خب؟!!!(داد)
دختر آرومتر شد و دنبال پسر راه افتاد...اشکاش بند نمیومدن ولی باید چند ساختمون دیگه از اونجا دور میشدن...
___________
حدود هفت هشت ساختمون فاصله داشتن...پشت دیواری که توی نقطه ی کور بود قایم شدن و یکم استراحت کردن...
جونگکوک آهی کشید و به دیوار تکیه داد...مدام اونطرف دیوار رو چک میکرد که مطمئن بشه کسی دنبالشون نیست...
دختر بی اختیار روی زمین افتاد و حرفی نمیزد....نگاه پسر به دخترک در حال پرپر شدش افتاد و اونم روی زمین نشست....
_مین هه تب داره!باید زودتر از اینجا بریم....
+تقصیر منه.....
_چی؟چی تقصیر توعه؟
+اگر من بعد تو میومدم الان اون زنده بود!..
_اره ولی بجاش تو مرده بودی!
+اگر میمردم کمتر زجر میکشیدم....
_جیوو.....با سرزنش کردن خودت نمیتونی زندش کنی...پس بس کن و به راحت ادامه بده....
+نوه اش!.....توی یه روز هم مامانشو از دست داد هم مامانبزرگشو....
میخواست برای نوه ش غذا بپزه...
سرشو پایین انداخت و بغض توی گلوشو قورت داد...
_میدونم.....ولی اگر اتفاقی برای تو میافتاد تا آخر عمر خودشو نمیبخشید...
+منم نمیبخشم!منم تا آخر عمر خودمو بخاطر اینکه نتونستم کاری بکنم نمیبخشم...
_بلند شو.......الان مثل مور و ملخ میریزن اینجا!...
+بیا کمکم کن عوضی!!!بیا بلندش کنیم!!
_دیگه فایده ای نداره!!!به خودت بیا!!...باید بریم!!(داد)
+اجوماا!!بلندشو...چشماتو نبند!!اجوماا!!!!
[ب...برو....دخترم....ب..برو..و..با..اون..زندگی..شادی... داشته..باش...]
+نه!!من بدون شما از اینجا نمیرم!!....
_پاشو!!الان میرسن!!
پسر دست دختر که اختیارشو از دست داده بودو کشید و از روی پشت بوم ردش کرد....دختر تقلا میکرد اما نمیتونست کاری رو خلاف میل پسر انجام بده!...اسیر دستاش شده بود و نمیتونست برگرده بالای سر زنی که کلا چند ساعته میشناستش ولی مثل مادر دوستش داره!!
+ولم کن!!!!میخوام برم!!!ولم کن عوضی!!!(عرزدن)
به شونه ی دختر ضربه ی محکمی زد و باعث شد بیشتر بهش کنترل داشته باشه!
_ایم جیوو!!!منو ببین!!اون مرده!همه چی تموم شد!اگر الان با من نیای معلوم نیست توام مثل اون بشی یا نه!!پس دهنتو ببند و دنبالم بیا خب؟!!!(داد)
دختر آرومتر شد و دنبال پسر راه افتاد...اشکاش بند نمیومدن ولی باید چند ساختمون دیگه از اونجا دور میشدن...
___________
حدود هفت هشت ساختمون فاصله داشتن...پشت دیواری که توی نقطه ی کور بود قایم شدن و یکم استراحت کردن...
جونگکوک آهی کشید و به دیوار تکیه داد...مدام اونطرف دیوار رو چک میکرد که مطمئن بشه کسی دنبالشون نیست...
دختر بی اختیار روی زمین افتاد و حرفی نمیزد....نگاه پسر به دخترک در حال پرپر شدش افتاد و اونم روی زمین نشست....
_مین هه تب داره!باید زودتر از اینجا بریم....
+تقصیر منه.....
_چی؟چی تقصیر توعه؟
+اگر من بعد تو میومدم الان اون زنده بود!..
_اره ولی بجاش تو مرده بودی!
+اگر میمردم کمتر زجر میکشیدم....
_جیوو.....با سرزنش کردن خودت نمیتونی زندش کنی...پس بس کن و به راحت ادامه بده....
+نوه اش!.....توی یه روز هم مامانشو از دست داد هم مامانبزرگشو....
میخواست برای نوه ش غذا بپزه...
سرشو پایین انداخت و بغض توی گلوشو قورت داد...
_میدونم.....ولی اگر اتفاقی برای تو میافتاد تا آخر عمر خودشو نمیبخشید...
+منم نمیبخشم!منم تا آخر عمر خودمو بخاطر اینکه نتونستم کاری بکنم نمیبخشم...
۳.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.