رمان هستی بان تاریکی فصل ۳
رمان هستی بان تاریکی فصل ۳
پارت ۶۴
شیدا: ها چیه گفتم هیچی گفت پس چرا مثل ادم ندیده ها زل زدی به من شایان : شیدا خفه شو دیگه یعنی اینو که گفت از ته دل دلم خنک شد 😐😤ارمان:بث کنین دیگه و کوله شو در اورد یه خنجر های کوچولو داد دست همه گفتم اینا چیه؟ارمان:این ها یه سری صلاح هایی هستن که کوتوله ها اونا رو ساختن حواست باشه اون رو به ادم نمیزنی و دست بهش نمیزنی فقط دستشو میگیری اون صلاح ما نیست و صلاح اونا برای ما خیلی خطرناکه پس حواست باشه حمله کردن بهت با این از خودت دفاع میکنی افتاد گفتم ولی من ممکنه نتونم میشه نیام ؟خاله نرگس:یاد میگیری عزیزم و همه گی حواس مون بهت هست
خاله نرگس خوب خوب خوب به گروه های چند نفره تقسیم نیشیم
ارتاواز و ویدا باهم برن
سحر و رضا باهم
شایان و ارمان باهم
فاطمه و محسن باهم
من و شیدا باهم
نرگس و فرشته هم باهم
خوبه همه گی قبول کردن و سمت خونه رفتن ارتاواز دست منو گرفت و دوید رسیدیم به دیوار حدود دو متر شاید طول دیوار بود ارتاوار بقلم کرد گفتم چیکار میکنی گفت هیسسسس برو بالا بپر پایین منم میام الان همون کاری رو کردم که اون گفت افتادم تویه جا مثل باغ یه جیغ زدم جلوم یه موجود عجیب بود 😨موجودی که پاهای کلفتی داشت انگار دیو بود چشم های قرمز داشت سمتم حمله کرد ارتاواز یهو اومد پایین از دیوار و اونو دید و حمله کرد سمتش ولی اون ارتاپاز رو پرت کرد و رفت سراغش منم فوری رفتم سراغش از پشت با اون خنجر زدم تو کمرش برگشت سمت من و گلومو گرفت و فشار داد
ادامه دارد...
پارت ۶۴
شیدا: ها چیه گفتم هیچی گفت پس چرا مثل ادم ندیده ها زل زدی به من شایان : شیدا خفه شو دیگه یعنی اینو که گفت از ته دل دلم خنک شد 😐😤ارمان:بث کنین دیگه و کوله شو در اورد یه خنجر های کوچولو داد دست همه گفتم اینا چیه؟ارمان:این ها یه سری صلاح هایی هستن که کوتوله ها اونا رو ساختن حواست باشه اون رو به ادم نمیزنی و دست بهش نمیزنی فقط دستشو میگیری اون صلاح ما نیست و صلاح اونا برای ما خیلی خطرناکه پس حواست باشه حمله کردن بهت با این از خودت دفاع میکنی افتاد گفتم ولی من ممکنه نتونم میشه نیام ؟خاله نرگس:یاد میگیری عزیزم و همه گی حواس مون بهت هست
خاله نرگس خوب خوب خوب به گروه های چند نفره تقسیم نیشیم
ارتاواز و ویدا باهم برن
سحر و رضا باهم
شایان و ارمان باهم
فاطمه و محسن باهم
من و شیدا باهم
نرگس و فرشته هم باهم
خوبه همه گی قبول کردن و سمت خونه رفتن ارتاواز دست منو گرفت و دوید رسیدیم به دیوار حدود دو متر شاید طول دیوار بود ارتاوار بقلم کرد گفتم چیکار میکنی گفت هیسسسس برو بالا بپر پایین منم میام الان همون کاری رو کردم که اون گفت افتادم تویه جا مثل باغ یه جیغ زدم جلوم یه موجود عجیب بود 😨موجودی که پاهای کلفتی داشت انگار دیو بود چشم های قرمز داشت سمتم حمله کرد ارتاواز یهو اومد پایین از دیوار و اونو دید و حمله کرد سمتش ولی اون ارتاپاز رو پرت کرد و رفت سراغش منم فوری رفتم سراغش از پشت با اون خنجر زدم تو کمرش برگشت سمت من و گلومو گرفت و فشار داد
ادامه دارد...
۸.۶k
۲۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.